گنجور

 
حکیم نزاری

داشتم یاری به صدق آراسته

همنشینی دل چو من برخاسته

گفت نیشابور چون معمور بود

همچو فردوس برین پر حور بود

فتنه گشتم بر بتی صاحب جمال

مبتلا بودم به عشقش چند سال

در به دست آوردنش بشتافتم

بعد عمری ناگهش دریافتم

گفتمش ای همچو بختم تیز پای

در سخن با من زبانی برگشای

یا دلم دریاب یا جانم بگیر

سر در آور ورنه خونم در پذیر

رحمش آمد گفت خاطر جمع دار

صبر کن تا چون شود فرجام کار

بعد مدتها که جستم در پَیَش

بر امیدی تا کجا یابم کَیَش

دولتم ترتیب استعداد کرد

دلستانم یک شبی میعاد کرد

از قضا آن شب که او را وعده بود

از فرح ناگاه خوابم در ربود

دلبر آمد بر سرم چون بنگرید

عاشق آشفته را خوش خفته دید

بر سر بالین من بنوشت و رفت

کای گرانجان مرد عاشق کی بخفت

خوش بخفت ای خانه بختت خراب

خود مرا دیگر نبینی جز بخواب

چون شدم بیدار بر جستم ز جا

مردم از حسرت پس از چندین رجا

رقعه آرام جان بر خواندم

خون ز مژگان در کنار افشاندم

کردم از بس نا امیدی جامه چاک

بر سر افشاندم ز بخت خفته خاک

خفته بودم گرنه کارم رفته بود

چون شدم بیدار یارم رفته

بود عمر معشوقیست بس چالاک و چست

عیش کن چندان که هم زانوی تست

زندگانی پیش من آن دلبرست

کز پَیَش دستم به حسرت بر سرست

گر بود مقصود ازو حاصل شود

ورنه باید باز کز پیشت رمد

هرچه میخواهی بگیر از دلبرت

کو چنان نرود که باز آید برت

آه کاب حسرتم از سر گذشت

دولت آمد خفته بودم بر گذشت

بخت میامد ولی من خفته ام

او پریشان نیست من آشفته ام

چیست مردی سر ز خود برتافتن

جهد کردن نفس را دریافتن

خویش را چون نیک بشناسی به خویش

پس حجاب نفس برداری ز پیش

بعد از آن حق را به حق باید شناخت

او بود کو را به او باید شناخت

او به او یعنی به نور نور او

نور او اَعْنی به حق دستور او

قصه دیگر بخواهم باز گفت

زانکه در ماندم ز سایل بس شگفت

همچو من سرگشته‌ای یک روز خواست

تا شود معلومش از من قبله راست

از سوی مشرق اشارت کردمش

لاجرم بر خود برون آوردمش

باز می نشناختم شیب از فراز

مشرق از مغرب که میدانست باز

گفت ترسایی بدو گفتم بلی

نیستم از قوم ترسایان ولی

قبله ترسایم ار گردد بدل

آیدم در کعبه ایمان خلل

من ندانم قبله الا روی دوست

قبله من هر کجا کوهست اوست

یک جهت را مشرق و مغرب یکیست

من یقینم گر ترا باری شکیست

روی در محراب و دل جای دگر

کرده در بازار سودای دگر

کعبه دل پاک باید داشتن

تخم طاعت پاک باید کاشتن

نیتت گر ناقص و ناپاک نیست

قبله از هر سو که کردی باک نیست

مرد اگر در کعبه صدق و صفاست

قبله از هر سو که میدارد رواست

(مرد حق را مشرق و مغرب یکیست

من یقینم گر ترا باری شکیست)

غیر ازین دیگر نباشد مذهبم

بر همین مذهب بداری یا ربم

ای نیازم با سگان کوی تو

من کی ام تا قبله سازم روی تو

چون منی را حد این سودا بود

لاف این حضرت زدن یارا بود

من که باشم تا نمازی باشدم

با تو در خلوت نیازی باشدم

در دعا وقتی که نامت میبرم

لرزه از هیبت فتد بر پیکرم

از تو یاد آوردن آن کس را خطاست

کش دل از یاد تو یک ساعت جداست

با تو مستان را نمازی دیگرست

اهل معنی را نمازی دیگرست

شد چو توفیق و هدایت دادییم

از جهان حاصل خط آزادییم

غیب دانا عیب ما بر ما بپوش

چون خطا بخشی خطا بر ما بپوش

بر عنایات تو داریم اعتماد

از تو توفیق از گنهکاران جهاد

دست محکم کرده در حبل الورید

بادمان توفیق طاعت بر مزید

با سر افسانه رفتم زین مقام

تا کنم در باز گردیدن تمام

بار دیگر اردبیل آن تیره خاک

باز پس کردیم و رستیم از هلاک

از پل کاغذگران بیرون شدیم

زان کهستان نیز در هامون شدیم

منزلی چند دگر کردیم ساز

تا رسیدن خوش خوش اندر شیر و یاز

شیر و یازی چون ریاض خلد خوش

روز و شب بودیم جمعی باده کش

خوش حریفانی به غایت بی نظیر

تیزفهم و بذله گوی و نکته گیر

جمله شیرین منطق و قادر کلام

در فنون هزل وجد هریک تمام

تاج منشی یار نیکو اعتقاد

با من آن ثابت قدم در اتحاد

شیوه دست ارادات پیش کرد

کز مراعاتم مرید خویش کرد

روح محضی جان پاکی بی‌شکی

بی غل و غش ظاهر و باطن یکی

بی‌خودم کز خویشتن بستد مرا

با ویم یعنی زمان بستد مرا

آری این باد از هوای دیگرست

اتصال ما ز جایی دیگرست

از حیات آسایش آن دم دیده ام

کش جمال روی خرم دیده‌ام

حق یاری دارد اندر گردنم

کافری باشد فرامش کردنم

با ویم یک هفته ای پیوند بود

وز ملاقاتش دلم خرسند بود

روزگارم هفته ای تیمار خورد

هم به آخر فعل بد بر کار کرد

گرچه یک چندی حضورش داد دست

لیک هنگام وداعم پای بست

گاو نه دوریست این گردون بد

می‌دهد شیر اول و آخر لگد

بختم ار چند احتیاط و جهد کرد

چرخم آخر حنظل اندر شهد کرد

اتفاق افتاد ما را زان دیار

سوی ابھر آمدن بی اختیار

کوچ کرد اردو به توفیق اله

عازم قصر سقرلق پادشاه

آقه را فرمان شد از صاحبقران

بر عقب رفتن به غیر از نوکران

ما به جمع از منزل قنقور الانگ

باز گشتیم از فلک بگذشته بانگ

کارها بر وجه احسن ساخته

خانه دل با طرب پرداخته

من چو مرغی رفته بیرون از قفس

چون بود اطلاق عاشق از جرس

راستی هنگام رجعت با وطن

رجعت جانست مطلق با بدن

سیر کردن در جهان خوش عالمی است

لیک آن را کش مصاحب همدمی است

در سفر موقوف نبود بی جزع

خاصه چون باشد مسافر بی طمع

گر تفرج را کسی غربت کند

یا به دعوت عزم هر تربت کند

اختیاری باشدش نیکو بود

منزل و مرحل به دست او بود

گر چنین باشد مسافر را سفر

بر مراد خویشتن یابد ظفر

ورنه جز خون خوردن و جان کندنش

حاصلی نبود سفارت کردنش

دست در هم داد هر نوع اتفاق

تا میسر گشت گشتی در عراق

در دو بارم کاتفاق افتاد سیر

رنجه تر بودم و لیک آسوده خیر

هر کجا در دل توقف میل بود

گویی از بس کوه بالا سیل بود

محنتم آسوده کی بگذاشتی

قسمتم مهلت ندادی چاشتی

من در و بنهاده بی آرام هوش

راست بر آواز کوچ آهنگ گوش

خلق از بس وعدۀ فردا ستوه

کرده میخ خیمه ها محکم چو کوه

مرد بایستی که خون خوردی به جبر

همچو ایوب اقتدا کردی به صیر

اعتبار خلق را دور زمان

هم بگیرد سخت و هم ندهد امان

مشتغل کی بود بی اسباب و برگ

تا به تب راضی شود گیرد به مرگ

بس نزاری بس ز دنیا سر بتاب

کوثر باقی نیابی در سراب

سربه‌سر حالات دنیا هست هیچ

همچو کرم فیله بر خود بر مپیچ

خفتگان را سر پر از خواب غرور

کی چو بیداران برآیند از فتور

چون همی دانی که راه حرص و آز

مرد مستغرق کند بر خود دراز

همچو مردان عزم کن بر خیز هان

در عذابی خویشتن را وا رهان

دل نداری زآن چنان بی حاصلی

از سفر کن توبه یا از بیدلی

پادشاه نفس انای دلست

هر چه نی دل خواست کوشش باطلست

دل چو سلطانست اعضا لشگری

لشگری را نیست بر سلطان سری

هر کرا نبود گزیر از ناگزیر

معتکف بر آستانش گو بمیر

چون ندارد طاقت هجران دوست

زان مکان غایب نباید شد که اوست

بر سر آتش نشستن پیش یار

به که بر بالین جم دور از دیار

تاختیم القصه تا ابهر دو روز

بر طلوع اختر گیتی فروز

از برون در شهر آوردیم رخت

منتظر تاکی شود بیدار بخت

کرده میعاد آنکه مان باشد مقام

هم به ابهر تا رسد آقا بکام

روزها با بخت غوغا داشتیم

انتظار راه آقا داشتیم

قرب یک مه هر دو چشمم ز انتظار

پنج شش تن بر سر ره کرده چار

چشم من خو کرده از بهر نثار

دم به دم یاقوت و لعل اندر کنار

طفل چشمم بارها می کرد جهد

تا برون افتد مگر از حبس مهد

دایه اش یعنی رمد در بر گرفت

همچو مادر مهربانی در گرفت

زیر شعری چون شب هجران سیاه

خون به جای شیر دادش چندگاه

آن چنان بیمار طفل دیده خورد

کش به خوناب جگر پرورده کرد

از خیال دوست چشمم دردمند

گر غباری داشت بر رویش فکند

دیده را پیکار با دل چون برفت

تا بدان حد کز میانش خون برفت

گه ز درد چشم و گاه از درد دل

روز و شب میکندم از دیوار گل

نرگسم کز غنچه اندک بشکفید

لاله ای دیدم سیاهی ناپدید

نرگسی چون لاله پر خون تا به لب

نرگس احمر که دیدست ای عجب

بود بر خون ریختن چشمم دلیر

زانکه چشمم بود همچون چشم شیر

بسته پیش مردمک خونین تتق

دامنش چون دامن آل افق

آتش دل شعله بر چشمم کشید

دودش اینک در سر کلکم رسید

گر ز دل وز دیده خواهم گفت باز

این حکایت قصه ای گردد دراز

نی سر افسانه بالله العظیم

کم سر خود نیست از امید و بیم

پیر کرد اندر جوانی غربتم

سیر کرد از زندگانی غربتم

نی چه میگویم خدایا دست گیر

ناسپاسی نیست عذرم در پذیر

کارها موقوف وقتست ای اخی

با قضا بهتر بود گر کم چخی

هر که پیش از وقت کاری پیش رفت

از پی نقصان کار خویش رفت

هرچه پیش آید به جز تقدیر نیست

دفع حکم رفته را تدبیر نیست

تا بود روزی ز درد ابهرم

صاف شاهیکی به قاین کی خورم

تا بود در بند هجران پای سخت

بر وصالم کی شود فیروزبخت

هر کجانان پاره ای باید شکست

میکند تقدیرت آنجا پای بست

چون حواله شد به جای دیگر آب

در سر اندازد قضا از بس شتاب

چون به جهد از ما نمی‌گردد قضا

بعد ازین ماییم و تسلیم و رضا

هرچه پیش آید برآن انکار نیست

خلق را با نیک و با بد کار نیست

بعد از آن یاری روان کردیم زود

بر نشست اسبی و غوشی در فزود

تا ببیند کز فلک تقدیر چیست

در سقرلق این همه تأخیر چیست

بعد روزی چند دیگر انتظار

بر سپاه غم سرآمد روزگار

دولت گم بوده باز آمد بدر

مژده آورد از پی فتح و ظفر

از وصول مقدم آقا عمید

آنکه بادا عمر و جاهش بر مزید

شخص بی جان مراحی باز کرد

مرهم جان پر از کی باز کرد

روز یکشنبه ز ابهر بامداد

در ربیع الاخره فیروز و شاد

رغم دشمن را بکام دوستان

باز گردیدیم سوی قهستان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode