گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

اگر عشق تو شد در خون جانم

قضا از خویشتن چون بگذرانم

نداری مستیِ من هوشیاری

که از مبدای فطرت هم چنانم

گرو بندم که هر عاقل که زلفت

ببیند در نشورد من بمانم

ز دستم برنمی خیزد نثاری

ندانم تا چه در پایت فشانم

دلم آویزشی دارد به زلفت

غمت آمیزشی دارد به جانم

طمع دارم زمین بوسی دگر بار

اگر مهلت دهد دورِ زمانم

امیدم باز میدارد خیالت

بکوشم هم مگر ضایع نمانم

زمانه گرچه هم توسن رکاب است

مگر بر بخت گرداند عنانم

دلم آبی کند هر روز در گِل

وزین پس سر نخواهم شست دانم

بدان می آردم غیرت که نارد

دگر نام نزاری بر زبانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode