گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

هم از شکستنِ پیمانِ یار می ترسم

هم از زمانه ی ناپایدار می ترسم

نداد دستِ وفا ور دهد نمی پاید

ز نامساعدیِ روزگار می ترسم

اگر چه من ندهم اختیارِ خویش از دست

ز دست اگر برود اختیار می ترسم

فغان ز دل که نصیحت در او نمی گیرد

ز تنگنایِ دلِ بی قرار می ترسم

بلایِ عشق چو نازل شود براندازد

رسومِ عقل و از آن نا به کار می ترسم

محبّت است و ارادت که متصل نشود

از این دو قاعدهی استوار می ترسم

مرا که بلبلِ گلزارِ عشق می خوانند

چگونه گویم از آسیبِ خار می ترسم

دلم ببردی جانا ز غمزهی چشمت

اگر به جان ندهد زینهار می ترسم

خرد ز غمزهی شوخِ تو می کند پرهیز

چو مست باشد و من از خمار می ترسم

کنارِ وصل به من کرده ای حوالت و هست

در این میان سخنی کز کنار می ترسم

کمندِ زلفِ تو حلقم گرفت و معذورم

اگر ز سلسله دیوانه‌وار می ترسم

تویی مراد سخن در بهشت و دوزخ نیست

به دوستی اگر از نور و نار می ترسم

ز دفع کردنِ بیگانگان نیندیشم

ز آشنا شدنِ انتظار می ترسم

رهت به گریه از آن آب می زنم هموار

که بر دلت ننشیند غبار می ترسم

قرار و صبر و ثبات و شکیب می باید

چو نیست حاصل از این هر چهار می ترسم

اگر در آینهی رویِ تو رسد هیهات

ز دودِ آهِ نزاریِ زار می ترسم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode