گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

دلم ببرد و قرارم برفت و معذورم

که کرد مستِ خراب آن دو چشمِ مخمورم

بتی که در طلبِ وصلِ او چو مدهوشان

گرم سر و دل و ترتیب نیست معذورم

مقرّرست به نزدیکِ عاقلانِ جهان

که من چو مردمِ دیوانه از خرد دورم

ز تابِ مهر چنانم تبِ فراق بسوخت

که زارتر ز جگرتفتگانِ محرورم

به صد شکنجه برآید ز اندرون نفسم

که زیرِ بارِ محبّت همیشه رنجورم

به آفتاب نیارم نگاه کرد از آنک

نظر به هر چه کنم ناظر است منظورم

صنم پرستم و الحمدلله از سرِ جهل

نه چون مقلّدِ دنیاپرستِ مغرورم

دلم سیاه شد از ظلمتِ شبِ هجران

که همچو سایه جدا اوفتاده از نورم

نه سهو رفت که از اقتباسِ نورِ خیال

شود چو روز منوّر شبانِ دیجورم

گرم به نور اشارت کنند وگر به ظُلَم

به هر طریقه که فرمان دهند مامورم

به حکمِ عشق کمین بنده‌ام نزاری ‌نام

اگر به مرتبه در ملکِ شاه دستورم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode