گنجور

 
حکیم نزاری

جانم آن جاست که او گو تنم این جا می باش

ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش

با تو گر چون سرطان کژ رود ایّام چه باک

تو به اخلاص کمر بسته چو جوزا می باش

نیست آسایشت از سایۀ دیوارِ کسی

هم چو خورشید سفر می کن و تنها می باش

تا توانی چو صدف دُرِ ثمین می پرور

پس پذیرندۀ هر جنس چو دریا می باش

نقد را باش و گر چون دگران موقوفی

بنشین منتظرِ وعدۀ فردا می باش

نامِ نیکو نتوان کرد توقّع در عشق

هم چنین گو درِ تشنیع و جدل وا می باش

لافِ تسلیم زدی صورت و معنی بگذار

مددت دوست بود فارغ از اعدا می باش

تا همه روی به رویِ تو کند مطلق دوست

راست چون آینه یک روی و مُصفّا می باش

عشق در گوشِ دلم گفت نزاری تا کی

برشکن بر خود اگر مردی و با ما می باش

عاقلان با تو اگر در من و ما بوش کنند

تو چه می خواهی ازین دَمدمه شیدا می باش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode