گنجور

 
حکیم نزاری

آتش عشق چو در سینه شرار اندازد

مرد را از زبر تخت به دار اندازد

عشق بر هر طرف از مملکت دل که زند

همچو موجی ست که دریا به کنار اندازد

عاشق آن است که گر بر سر کویش محبوب

بگذرد در قدمش سر به نثار اندازد

پدرم گفت که هم زخم هلاکت بخورد

خویشتن هرکه چنین بر سر نار اندازد

گفتم از مدعیان باک مدار ای بابا

چه توان سوخت از آتش که چنار اندازد

دوستان بر سر دیوار سرا بستانش

باغبان را مگذارید که خار اندازد

چه شود گر بگذارند رقیبان حرم

که نزاری نظر از دور به یار اندازد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode