گنجور

 
حکیم نزاری

دلم ز جورِ تو خون گشت و برنمی‌گردد

ز راهِ دیده برون گشت و برنمی‌گردد

چه سخت‌جان است این آهنین‌صفت دلِ من

که در فراقِ تو خون گشت و برنمی‌گردد

به پایِ هجر در افتاد و برنمی‌افتد

به دستِ عشق زبون گشت و برنمی‌گردد

ز چاه محنتِ بختم خلاص روزی نیست

که چرخِ وصل نگون گشت و برنمی‌گردد

خرد ز حلقۀ زلفت که پای بندِ دل است

جهان نمایِ جنون گشت و برنمی‌گردد

نزاریا دگر از دل مگوی و گر گویی

جزین مگوی که خون گشت و برنمی‌گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode