گنجور

 
حکیم نزاری

تا دل مجنون ما راه قلندر گرفت

هر چه نه لیلیش بود از همه دل برگرفت

سر به گریبان عشق برزد و مردانه وار

جان به میان برنهاد دامن دل برگرفت

عشق چو از کنج غیب راه کمین برگشاد

دل ز سر جان برفت سر کم افسر گرفت

باز چو برخاستم از روش نام و ننگ

بار دگر طعنه زن ولوله از سر گرفت

بی خبران را چه بیم از اثر برق عشق

عشق نه آن است کو با همه کس درگرفت

در حق هر بی هنر عشق نظر کی کند

خضر به مقصد رسید رنج سکندر گرفت

سوز نزاری ز جان بس که علم برکشید

قبّه ی مینا بسوخت گنبد اخضر گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode