گنجور

 
حکیم نزاری

مست آمدیم و باز چنان می‌رویم مست

کز هر چه نیست بی‌خبرانیم و هر چه هست

ای مدّعی تو وهم‌پرستی و ما حبیب

بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست

در ما مکش زبان به تعصّب ببند لب

ای بی‌خبر میاز به دنبالِ مار دست

مشنو که مسکراتِ من از شیرهء رزست

کاین مستیِ من است زخم خانهء الست

گر دیگران ز شیرهء انگور سرخوش‌اند

ما از شرابِ عشق چنین والهیم و مست

می را چه اعتبار به نزدیکِ ما اگر

یک لحظه‌ای کند ز حرارت دماغ مست

می مونسی‌ست غم زدگان را که هم بدو

یک دم توان ز محنتِ ایام باز رست

تشنیع می‌زدندی بر من که پیش ازین

می‌کرد توبه باز و دگر بار می‌شکست

زان می که ما به ساغرِ اَشواق می‌خوریم

بر ما به ریسمان نتوانند توبه بست

آن‌ها که پرورش ز میِ عشق یافتند

اندر مذاق ایشان چه شهد و چه کبست

خوش روزگارِ عمر عزیزان که هیچ وقت

در روزگار عمر ازیشان دلی نخست

خرّم وجودِ آن‌که بشوید به آبِ عفو

از ما اگر غباری بر خاطرش نشست

ما را نزاریا متواتر به وحیِ عشق

از گنجِ کُنجِ خانه خود تحفه‌ای فرست

با سوزِ خویش ساز که عیبی بود اگر

گویند از ملامتِ افسردگان بجست

در ناقص الوجود نباشد کمالِ نفس

این رمز پیشِ اهلِ حقایق مقرّرست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode