گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

به روزگار شبی گر دهد وصالم دست

خروس بانگ برارد سبک نباید جست

ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق

مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست

چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب

چرا رضا ندهم بر قضا به حکم الست

میان ما و غم دوست در خروج و دخول

به جان دوست اگر هیچ امتناعی هست

رقیب گفت برفتی و توبه بشکستی

که دور چشم بد از توبه ی تو توبه پرست

ز درد طعنه ی او گفتمش تو را چه زیان

اگر درست بود توبه ی من ار بشکست

جهانیان بشنیدند و آفرین کردند

زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست

قلندری ام وشنگوَلی و خراباتی

به زور، زهدی بر خود نمیتوانم بست

بسا که در حقِ ما محتسب چو صبحِ نخست

دروغ گفت ولیکن به راستی بنشست

همان به است که انصاف خویشتن بدهم

که بی جواز ره از باژخواه نتوان رست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode