گنجور

 
حکیم نزاری

شراب خانه ی وحدت که انزوای من است

درو وساده ی تحقیق متّکای من است

کسی زمن نکند این سخن قبول ولی

ورای سدره اگر بشنوی سرای من است

فراز و شیب تعلق به معرفت دارد

از این قِبَل سرگردون به زیر پای من است

منم که لنگر کشتی قلزمِ عشقم

زفوج موج نترسم که آشنای من است

مرا برای غم دوست پروریده ستند

سعادت غم رویی که از برای من است

مرا زعالم بالا مدد دهند مدد

زکبریای خداوند کبریای من است

درون کنج نشسته همی کنم معراج

هزار رشک فلک راز ارتقای من است

قلم ز روی خرد بر صحیفه ی کاغذ

برآسمان دلم خط استوای من است

من ار مسخّر عشقم ولی مدبّر عقل

زدست فکر پراکنده مبتلای من است

مرا چه ستر حجاب و چه نام و ننگ بماند

میان خلق چو افسانه ماجرای من است

مرا مراد ز دریوزه چیست می دانی؟

همین و بس که نزاری همان گدای من است

قرار نیست مرا برزمین ز کثرت شوق

چه حاجت است قسم ، آسمان گوای من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode