گنجور

 
حکیم نزاری

از من چه شد که یاد نیامد حبیب را

مردم ز درد و نیست غم من طبیب را

گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی

نبود بدیع اگر بنوازد غریب را

برآستان دوست مجاور بدی سرم

گردست امتناع نبودی رقیب را

هرگز به هرزه دامن گل کی دهد ز دست

گر هیچش اختیار بود عندلیب را

رغم عدو چه تعبیه یی ساخت زلف دوست

در جیب صبح باد روان کرد طبیب را

جز یاد دوستان نرود در مسامعم

آن به که نشنوم هذیان خطیب را

پیرانه سر چو زاهد صنعان ز دست دل

درگردن افکنم به ارادت صلیب را

استاد من معلم کُتّاب عشق بود

بیهوده می کنند ملامت ادیب را

تسلیم عشق شو چو نزاری نه معترض

نقض معلمان نرسد مستجیب را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode