گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظیری نیشابوری

سوی صحرای حقیقت برد عشقم از هوس

مست می گشتم به قصد صید و می راندم فرس

چون به فرمان پیر گشتم غالب آمد شوق دوست

از خیالش رفته رفته عشق شد میل و هوس

تا به دشمن در نزاعی کار تو با خشم تست

چون شوی عاجز به فریادت رسد فریادرس

چشم نرگس در کمین و تیغ سوسن بر کف است

می گریزم از چمن چون دزد از دست عسس

ما به این کاسه دیار آورده بودیم انگبین

دست و پای مور بودیم و پر و بال مگس

آب سیمای جوانی رفت و جسم زار ماند

سیل نوروزی گذشت و ماند باقی خار و خس

اینقدر دم را که میزان و حسابی در رهست

یک زمان کارست اگر خواهی که بشماری نفس

عشق آمد کرد بیرون هرکه را در خانه دید

خود پرستار «نظیری » ماند و دیگر هیچ کس