گنجور

 
مولانا

خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی

دل را بربودستی در دل بنشستستی

سر سخره سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد

زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی

برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه

ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی

چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوزم

راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی

من پیش توام حاضر گرچه پس دیواری

من خویش توام گرچه با جور تو جفتستی

ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله

هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی

آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی

بیرونش بجستستی در خانه نجستستی

این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن

دست تو گرفته‌ست او هر جا که بگشتستی

در جستن او با او همره شده و می‌جو

ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode