بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
نمیآیی سر از طاقی برون کن
ببین این غلغل و غوغای مستان
بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان
همه شب می رود تا روز ای مه
به اهل آسمان هیهای مستان
همیگویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان پس وای مستان
فرشته و آدمی دیوان و پریان
ز تو زیر و زبر چون رای مستان
کلاه جمله هشیاران ربودند
در این بازارگه چه جای مستان
میفکن وعده مستان به فردا
توی فردا و پس فردای مستان
چو مستان گرد چشمت حلقه کردند
کی بنشیند دگر بالای مستان
شنیدم چرخ گردون را که می گفت
منم یک لقمه از حلوای مستان
شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان
اگر گویند ماه روزه آمد
نیابی جام جان افزای مستان
بگو کان می ز دریاهای جان است
که جان را می دهد سقای مستان
همه مولای عقلند این غریب است
که عقل آمد که من مولای مستان
چو فرمان موقع داشت رویش
کشید ابروی او طغرای مستان
همه مستان نبشتند این غزل را
به خون دل ز خون پالای مستان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهای دیگر
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.