گنجور

 
مولانا

ساقیا گردان کن آخر آن شرابِ صاف را

محو کن هست و عدم را بردران این لاف را

آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب

برکند از بیخ هستیِ چو کوه قاف را

در دماغ اندر ببافد خمرِ صافی تا دماغ

در زمان بیرون کند جولاهِ هستی‌باف را

آن میی کز ظلم و جور و کافری‌های خوشش

شرم آید عدل و داد و دینِ باانصاف را

عقل و تدبیر و صفاتِ تست چون اِستارگان

زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را

جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او

تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را

تن چو کفشی جانِ حیوانی در او چون کفشگر

رازدارِ شاه کی خوانند هر اسکاف را ؟

روحِ ناری از کجا دارد ز نورِ می خبر ؟

آتش غیرت کجا باشد دلِ خزاف را ؟

سیفِ حق گشتست شمس‌الدینِ ما در دستِ حق

آفرین آن سیف را و مرحبا سیّاف را

اسبِ حاجت‌های مشتاقان بدو اندر رساد

ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را

شهر تبریزست آنک از شوقِ او مستی بوَد

گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode