بخش ۸۹ - در بیان آنک وهم قلب عقلست و ستیزهٔ اوست بدو ماند و او نیست و قصهٔ مجاوبات موسی علیهالسلام کی صاحب عقل بود با فرعون کی صاحب وهم بود
عقل ضد شهوتست ای پهلوان
آنک شهوت میتند عقلش مخوان
وهم خوانش آنک شهوت را گداست
وهم قلب نقد زر عقلهاست
بیمحک پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک قرآن و حال انبیا
چون محک مر قلب را گوید بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نهای اهل فراز و شیب من
عقل را گر ارهای سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او بسیم
وهم مر فرعون عالمسوز را
عقل مر موسی به جان افروز را
رفت موسی بر طریق نیستی
گفت فرعونش بگو تو کیستی
گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجةاللهام امانم از ضلال
گفت نی خامش رها کن های هو
نسبت و نام قدیمت را بگو
گفت که نسبت مر از خاکدانش
نام اصلم کمترین بندگانش
بندهزادهٔ آن خداوند وحید
زاده از پشت جواری و عبید
نسبت اصلم ز خاک و آب و گل
آب و گل را داد یزدان جان و دل
مرجع این جسم خاکم هم به خاک
مرجع تو هم به خاک ای سهمناک
اصل ما و اصل جمله سرکشان
هست از خاکی و آن را صد نشان
که مدد از خاک میگیرد تنت
از غذایی خاک پیچد گردنت
چون رود جان میشود او باز خاک
اندر آن گور مخوف سهمناک
هم تو و هم ما و هم اشباه تو
خاک گردند و نماند جاه تو
گفت غیر این نسب نامیت هست
مر ترا آن نام خود اولیترست
بندهٔ فرعون و بندهٔ بندگانش
که ازو پرورد اول جسم و جانش
بندهٔ یاغی طاغی ظلوم
زین وطن بگریخته از فعل شوم
خونی و غداری و حقناشناس
هم برین اوصاف خود میکن قیاس
در غریبی خوار و درویش و خلق
که ندانستی سپاس ما و حق
گفت حاشا که بود با آن ملیک
در خداوندی کسی دیگر شریک
واحد اندر ملک او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
نیست خلقش را دگر کس مالکی
شرکتش دعوی کند جز هالکی
نقش او کردست و نقاش من اوست
غیر اگر دعوی کند او ظلمجوست
تو نتانی ابروی من ساختن
چون توانی جان من بشناختن
بلک آن غدار و آن طاغی توی
که کنی با حق دعوی دوی
گر بکشتم من عوانی را به سهو
نه برای نفس کشتم نه به لهو
من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد
آنک جانش خود نبد جانی بداد
من سگی کشتم تو مرسلزادگان
صدهزاران طفل بیجرم و زیان
کشتهای و خونشان در گردنت
تا چه آید بر تو زین خون خوردنت
کشتهای ذریت یعقوب را
بر امید قتل من مطلوب را
کوری تو حق مرا خود برگزید
سرنگون شد آنچ نفست میپزید
گفت اینها را بهل بیهیچ شک
این بود حق من و نان و نمک
که مرا پیش حشر خواری کنی
روز روشن بر دلم تاری کنی
گفت خواری قیامت صعبتر
گر نداری پاس من در خیر و شر
زخم کیکی را نمیتانی کشید
زخم ماری را تو چون خواهی چشید
ظاهرا کار تو ویران میکنم
لیک خاری را گلستان میکنم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.