گنجور

 
مولانا

اندر آن بودیم کان شخص از عسس

راند اندر باغ از خوفی فرس

بود اندر باغ آن صاحب‌جمال

کز غمش این در عنا بد هشت سال

سایهٔ او را نبود امکان دید

هم‌چو عنقا وصف او را می‌شنید

جز یکی لقیه که اول از قضا

بر وی افتاد و شد او را دلربا

بعد از آن چندان که می‌کوشید او

خود مجالش می‌نداد آن تندخو

نه به لابه چاره بودش نه به مال

چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال

عاشق هر پیشه‌ای و مطلبی

حق بیالود اول کارش لبی

چون بدان آسیب در جست آمدند

پیش پاشان می‌نهد هر روز بند

چون در افکندش بجست و جوی کار

بعد از آن در بست که کابین بیار

هم بر آن بو می‌تنند و می‌روند

هر دمی راجی و آیس می‌شوند

هر کسی را هست اومید بری

که گشادندش در آن روزی دری

باز در بستندش و آن درپرست

بر همان اومید آتش پا شدست

چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان

خود فرو شد پا به گنجش ناگهان

مر عسس را ساخته یزدان سبب

تا ز بیم او دود در باغ شب

بیند آن معشوقه را او با چراغ

طالب انگشتری در جوی باغ

پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس

با ثنای حق دعای آن عسس

که زیان کردم عسس را از گریز

بیست چندان سیم و زر بر وی بریز

از عوانی مر ورا آزاد کن

آنچنان که شادم او را شاد کن

سعد دارش این جهان و آن جهان

از عوانی و سگی‌اش وا رهان

گرچه خوی آن عوان هست ای خدا

که هماره خلق را خواهد بلا

گر خبر آید که شه جرمی نهاد

بر مسلمانان شود او زفت و شاد

ور خبر آید که شه رحمت نمود

از مسلمانان فکند آن را به جود

ماتمی در جان او افتد از آن

صد چنین ادبارها دارد عوان

او عوان را در دعا در می‌کشید

کز عوان او را چنان راحت رسید

بر همه زهر و برو تریاق بود

آن عوان پیوند آن مشتاق بود

پس بد مطلق نباشد در جهان

بد به نسبت باشد این را هم بدان

در زمانه هیچ زهر و قند نیست

که یکی را پا دگر را بند نیست

مر یکی را پا دگر را پای‌بند

مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند

زهر مار آن مار را باشد حیات

نسبتش با آدمی باشد ممات

خلق آبی را بود دریا چو باغ

خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ

همچنین بر می‌شمر ای مرد کار

نسبت این از یکی کس تا هزار

زید اندر حق آن شیطان بود

در حق شخصی دگر سلطان بود

آن بگوید زید صدیق سنیست

وین بگوید زید گبر کشتنیست

گر تو خواهی کو ترا باشد شکر

پس ورا از چشم عشاقش نگر

منگر از چشم خودت آن خوب را

بین به چشم طالبان مطلوب را

چشم خود بر بند زان خوش‌چشم تو

عاریت کن چشم از عشاق او

بلک ازو کن عاریت چشم و نظر

پس ز چشم او بروی او نگر

تا شوی آمن ز سیری و ملال

گفت کان الله له زین ذوالجلال

چشم او من باشم و دست و دلش

تا رهد از مدبریها مقبلش

هر چه مکروه ست چون شد او دلیل

سوی محبوبت حبیبست و خلیل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode