گنجور

 
مولانا

تو چرا بیدار کردی مر مرا

دشمن بیداریی تو ای دغا

همچو خشخاشی همه خواب آوری

همچو خمری عقل و دانش را بری

چارمیخت کرده‌ام هین راست گو

راست را دانم تو حیلتها مجو

من ز هر کس آن طمع دارم که او

صاحب آن باشد اندر طبع و خو

من ز سرکه می‌نجویم شکری

مر مخنث را نگیرم لشکری

همچو گبران من نجویم از بتی

کو بود حق یا خود از حق آیتی

من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک

من در آب جو نجویم خشت خشک

من ز شیطان این نجویم کوست غیر

کو مرا بیدار گرداند بخیر

گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر

میر ازو نشنید کرد استیز و صبر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode