گنجور

 
محتشم کاشانی

باز آشفته‌ام از خوی تو چندان که مپرس

تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس

از بتان حال دل گمشده می‌پرسیدم

خنده‌ای کرد نهان آن گل خندان که مپرس

در تب عشق به جان کندن هجران شده‌ام

ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس

محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو

هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode