گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محتشم کاشانی

بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد

کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد

لرزه‌ام بر رگ جان افتد و افتم درپات

باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد

از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا

در دل پر شرر و دیدهٔ پر نم گذرد

چون غجک دم به دم آید ز دلم نالهٔ زار

تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد

ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او

هر شب از غرفهٔ مه نعرهٔ آدم گذرد

اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است

هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد

محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر

آن قدر بر سر اوباش که از هم گذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode