گنجور

 
محتشم کاشانی

خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت

شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت

تیغ بر کف عرق از چهره‌فشان خلق کشان

شعلهٔ آتش رخشان شرری آمد و رفت

طایر غمزهٔ او را طلبیدم به نیاز

ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت

مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر

در میان من و آن مه خبری آمد و رفت

وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود

آن قدر بود که پیک نظری آمد و رفت

قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او

به دیار دل ما نامه بری آمد و رفت

محتشم سیر نچیدم گل رسوائی او

کاشنایان به سرم پرده دری آمد و رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode