گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میبدی

«بسم اللَّه» کلمة سماعها یوجب للقلوب شفاءها و للارواح ضیاءها و للاسرار سناها و علاها و بالحقّ بقاءها، فالاسم اسم لسموّه من العدم و الحقّ حقّ لعلوّه بحق القدم. نام خداوندی که نام او دلها را بستانست و یاد او شمع تابانست. نام خداوندی که مهر او زندگانی دوستانست و یک نفس با او بدو گیتی ارزانست، یک طرفة العین انس با او خوشتر از جانست، یک نظر ازو بصد هزار جان رایگانست.

و لا اصافح انسی بعد فرقتکم

حتّی تصافح کفّ اللامس القمرا

و لا امل مدی الایّام ذکرکم

حتّی یمل نسیم الرّوضة السّحرا

گمان مبر که مرا جز تو یار خواهد بود

دلم جز از تو کسی را شکار خواهد بود

«تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ» کتاب عزیز من ربّ عزیز انزل علی عبد عزیز بلسان ملک عزیز فی شأن امر عزیز.

ورد الرسول من الحبیب الاوّل

یعد التّلاقی بعد طول تزیّل

این قرآن نامه خداوند کریم است، بندگان را یادگار مهر قدیم است، نامه‌ای که مستودع آن در جهان است و مستقرّ آن در میان جانست، هفت اندام بنده بنامه دوست نیوشان است، نامه دوست نه اکنونیست که آن جاودان است، نامه خبر و خبر مقدّمه عیان است. هذا سماعک من القاری فکیف سماعک من البارئ! هذا سماعک فی دار الفناء فکیف سماعک فی دار البقاء! هذا سماعک و انت فی الخطر فکیف سماعک و انت فی النظر؟!

قال النبی (ص): «کانّ النّاس لم یسمعوا القرآن حین سمعوه من فی الرّحمن یتلوه علیهم».

امروز در سرای فنامیان بلا و عنا لذّت سماع اینست، فردا در سرای بقا در محل رضا بوقت لقا گویی لذّت سماع خود چونست؟

غنّت سعاد بصوتها فتخارست

الحان داود من الخجل‌

«إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ» ای محمد! ما این قرآن بتو فرو فرستادیم تا گمشدگان را براه نجات خوانی، مهجوران را از زحمت هجران براحت وصال آری، رنجوران را از ظلمت ادبار بساحت اقبال آری، مکارم اخلاق باین قرآن تمام کنی، قوانین شرع بوی نظام دهی. ای محمد! هر کجا نور ملت تو نیست همه ظلمت شرک است، هر کجا انس شریعت تو نیست همه زحمت شکّ است. ای محمد! ما عزّ دولت تو و شرف رسالت تو تا ابد پیوستیم.

«فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ» اکنون همه ما را باش سرّ خود با ما پرداخته و از اغیار دل برداشته و از بند خویش و تحکّم خویش باز رسته، رسول خدا صلوات اللَّه و سلامه علیه باین خطاب چنان ادب گرفت که جبرئیل آمد و گفت: یا محمد أ تختاران تکون ملکا نبیّا او عبدا نبیّا آن دوست‌تر داری که ملکی پیغامبر باشی یا بنده‌ای پیغامبر؟

گفت: خداوندا بندگی خواهم و ملکی نخواهم ملکی ترا مسلّم است و بندگی ما را مسلّم، مأوی من جز لطف تو نیست و پناه من جز حضرت عزّت تو نیست، اگر ملک اختیار کنم با ملک بمانم و آن گه افتخار من بملک من باشد لکن بندگی اختیار کنم تا مملوک تو باشم و افتخار من بملک تو باشد، ازینجا گفت: «انا سیّد ولد آدم و لا فخر»

منم مهتر فرزند آدم و بدین فخر نیست، فخر ما که هست بدوست نه بغیر او، کسی که فخر کند بچیزی کند که آن بر او بود نه فرود او، در هر دو کون هیچیز بر ما نیست پس ما را به هیچ چیز فخر نیست فخر ما بخالق است زیرا که بر ما کسی نیست جز او، اگر بغیر او فخر کنم بغیر او نگرسته باشم و فرمان «فاعبد اللَّه مخلصا» بگذاشته باشم و بگذاشت فرمان نیست و بغیر او نگرستن شرط نیست لا جرم بغیر او فخر نیست.

فان سمّیتنی مولی فمولای الّذی تدری

و ان فتّشت عن قلبی تری ذکراک فی صدری‌

«أَلا لِلَّهِ الدِّینُ الْخالِصُ» سزای اللَّه عبادت پاک است بی نفاق و طاعت باخلاص بی‌ریا، و گوهر اخلاص که یابند در صدف دل یابند در دریای سینه، و از اینجاست که حذیفه گوید رضی اللَّه عنه: از ان مهتر کائنات پرسیدم صلوات اللَّه و سلامه علیه که اخلاص چیست؟ گفت: از جبرئیل پرسیدم که اخلاص چیست؟ گفت: از ربّ العزة پرسیدم که اخلاص چیست؟ گفت: «سرّ من سریّ استودعته قلب من احببت من عبادی»

گفت: گوهری است که از خزینه اسرار خویش بیرون آوردم و در سویدای دل دوستان خویش ودیعت نهادم. این اخلاص نتیجه دوستی است و اثر بندگی، هر که لباس محبّت پوشید و خلعت بندگی بر افکند هر کار که کند از میان دل کند. دوستی حقّ جلّ جلاله با آرزوهای پراکنده در یک دل جمع نشود. فریضه تن نماز و روزه است و فریضه دل دوستی حقّ. نشان دوستی آنست که هر مکروه طبیعت و نهاد که از دوست بتو آید بر دیده نهی.

و لو بید الحبیب سقیت سمّا

لکان السّمّ من یده یطیب‌

آن دل که تو سوختی ترا شکر کند

و ان خون که تو ریختی بتو فخر کند

و انّ دما اجریته لک شاکر

و انّ فؤادا رعته لک حامد

زهری که بیاد تو خورم نوش آید

دیوانه ترا بیند و با هوش آید

«خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ» آسمان و زمین و روز و شب آفرید تا صفت قدرت خود بخلق نماید، بدانند که او قادر بر کمال است و صانع بی‌احتیال است، بر وحدانیّت او از صنع او دلیل گیرند. آدم و آدمیان را بیافرید تا ایشان را خزینه اسرار قدم گرداند، و نشانه الطاف کرم‌ «کنت کنزا خفیّا فاحببت ان اعرف»

ذات و صفات منزّه داشتم عارف میبایست، جلال و جمال بی‌نهایت داشتم محبّ میبایست، دریای رحمت و مغفرت بموج آمده مرحوم میبایست. مخلوقات دیگر با محبّت کاری نداشتند از انک هرگز در خود همّت بلند ندیدند، آن یک تویی که همّت بلند داری. فریشتگان و کاری راست بسامان از ان است که با ایشان حدیث محبّت نرفته، و آن کنوز رموز که در نهاد آدمیان تعبیه است در ایشان ننهاده، آن زیر زبری آدمیان آن تحیّر و دهشت ایشان آن قبض و بسط ایشان حزن و سرور ایشان غیبت و حضور ایشان جمع و تفرقت ایشان شربتهای زهرا میغ ساخته بر دست ایشان تیغ‌ها آهخته بر گردن ایشان، اینهمه با ایشان از انست که شمّه‌ای از گل محبّت رسیده بمشام ایشان.

عشق تو مرا چنین خراباتی کرد

و رنه بسلامت و بسامان بودم‌

بو یزید بسطامی گوید: وقتی در خمار شراب عشق بودم در خلوت‌ «انا جلیس من ذکرنی»

بستاخی بکردم و از ان بستاخی بار بلا بسی کشیدم و جرعه محنت بسی چشیدم گفتم: الهی! جوی تو روان این تشنگی من تا کی، این چه تشنگی است و جامها می‌بینم پیاپی!

زین نادره‌تر کرا بود هرگز حال

من تشنه و پیش من روان آب زلال‌

عزیز دو گیتی چند نهان باشی و چند پیدا، دل حیران گشته و جان شیدا، تا کی ازین استتار و تجلّی آخر کی بود آن تجلی جاودانی، چند خوانی و چند رانی، بگداختم در آرزوی روزی که در ان روز تو مانی، تا کی افکنی و برگیری، این چه وعد است بدین درازی و بدین دیری؟ گفتا بسرم الهام دادند که با یزید خبر نداری که باین طائفه گوشت بی‌جگر نفروشند و در انجمن دوستی جز لباس بلا نپوشند، بگریز اگر سر بلا نداری و رنه خونت بریزند. بو یزید گفت: در بستاخی بیفزودم و به بیخودی گفتم: الهی! من گریختم لطف تو در من آویخت، آتش یافت بر نور شناخت کرم تو انگیخت، از باغ وصال نسیم قرب مهر تو انگیخت، باران فردانیّت بر گرد بشریّت فضل تو ریخت.

اوّل تو حدیث عشق کردی آغاز

اندر خور خویش کار ما را می‌ساز

ما کی گنجیم در سرا پرده راز

لافیست بدست ما و منشور نیاز

گفت: آخر بسرّم ندا آمد و از آسمان لطف باران برّ آمد، درخت امید ببر آمد و اشخاص پیروزی بدر آمد، کی پای بگل فرو شده دست بیار.

پیر طریقت گفت: نه پیدا که عزّت قدم رهی را چه ساخته از انواع کرم، رهی را اوّل قصدی دهد غیبی تا از جهانش باز برد، پس نوری دهد روشن تا از جهانیانش باز برد، پس کششی دهد قربی، تا از آب و گل باز برد، چون فرد شود آن گه وصال فرد را شاید.

جوینده تو همچو تو فردی باید

آزاد ز هر علّت و دردی باید

زان می‌نرسد بوصل تو هیچ کسی

کاندر خور غمهای تو مردی باید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode