گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: إِنَّ قارُونَ کانَ مِنْ قَوْمِ مُوسی‌ فَبَغی‌ عَلَیْهِمْ حبّ الدنیا حمل قارون علی جمعها و جمعها حمله علی البغی علیهم و صار کثرة ماله سبب هلاکه. و فی الخبر، حب الدنیا رأس کل خطیئة.

دوستی دنیا همه سر گناهانست و مایه هر فتنه، بیخ هر فساد، هر که از خدا باز ماند بمهر و دوستی دنیا بازماند.

دنیا پلی گذشتنی است و بساطی در نوشتنی، مرتع لاف گاه مدعیان و مجمع بارگاه بی‌خطران. سرمایه بی‌دولتان، و مصطبه بدبختان. معشوقه ناکسان و قبله خسیسان دوستی بی‌وفا و دایه‌ای بی‌مهر. جمالی با نقاب دارد، و رفتاری ناصواب دارد و چون تو دوست در زیر خاک صد هزاران دارد، بر طارم طواری نشسته و از شبکه شک می برون نگرد، با تو میگوید:

من چون تو هزار عاشق از غم کشتم

نالود بخون هیچکس انگشتم‌

مصطفی (ص) گفت، «ما من احد یصبح فی الدنیا الا و هو فیها بمنزلة الضیف ماله فی یده عاریة و الضیف منطلق و العاریة مردودة.

و فی روایة اخری ان مثلکم فی الدنیا کمثل الضیف و ان ما فی ایدیکم عاریة میگوید مثل شما درین دنیای غدّار مثل مهمانیست که بمهمانخانه فرو آید هر آینه مهمان رفتنی بود نه بودنی همچون آن مرد کاروانی که بمنزل فرو آید لا بد از آنجا رخت بردارد، و تمنا کند که آنجا بایستد سخت نادان و بی‌سامان بود که آن گه نه بمقصود رسد و نه بخانه باز آید.

جهد آن کن ای جوانمرد که این پل بلوی بسلامت باز گذاری و آن را دار القرار خود نسازی و دل درو نه‌بندی تا شیطان بر تو ظفر نیابد. صد شیر گرسنه در گله گوسفند چندان زیان نکند که شیطان با تو کند: إِنَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فاتخذوه عدوا و صد شیطان آن نکند که نفس امّاره با تو کند: اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک. یکی تامل کن در کار قارون بدبخت نفس و شیطان هر دو دست درهم دادند تا او را از دین برآوردند، از آن که آبش از سرچشمه خود تاریک بود یک چند او را با عمل عاریتی دادند لؤلؤ شاهوار همی‌نمود چون حکم ازلی و سابقه اصلی در رسید خود شبه قیر رنگ بود زبان حالش همی‌گوید:

من پندارم که هستم اندر کاری

ای بر سر پنداشت چو من بسیاری‌

اکنون که نماند با توام بازاری

در دیده پنداشت زدم مسماری‌

فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ بدعای موسی او را بزمین فرو برد و قارون سوگند بر موسی می‌نهاد بحق قرابت و موسی بوی التفات نکرد و میگفت: یا ارض خذیه، تا آن گه که عتاب آمد از حق جلّ جلاله که یا موسی ناداک بحق القرابة و انت تقول یا ارض خذیه، یا موسی اگر مرا خواندی من او را اجابت کردمی.در قصه آورده‌اند که هر روز یک قامت خویش بزمین فرو می‌شد تا آن روز که یونس در شکم ماهی در قعر بحر برو رسید و قارون از حال موسی پرسید چنان که خویشان را پرسند، فاوحی اللَّه تعالی: لا تزد فی خسفه بحرمة انّه سأل عن ابن عمّه و وصل به رحمه.

تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً فردا در سرای آخرت ساکنان مقعد صدق و مقرّبان حضرت جبروت قومی باشند که درین دنیا برتری و مهتری نجویند، خود را از همه کس کهتر و کمتر دانند و بچشم پسند هرگز در خود ننگرند، چنان که آن جوانمرد طریقت گفت که از موقف عرفات باز گشته بود او را گفتند کیف رأیت اهل الموقف؟ چون دیدی اهل موقف را؟ جواب داد که رأیت قوما لو لا انّی کنت فیهم لرجوت ان یغفر اللَّه لهم قومی را دیدم که اگر نه من در میان ایشان بودمی امید بودی که همه آمرزیده باز گردند.

ای جوانمرد بچشم پسند بخود منگر و در راه «من» مشو که هرگز کسی بر منی سود نکرد. آنچه بر ابلیس آمد از روی منی آمد که گفت: أَنَا خَیْرٌ یکی از بزرگان دین ابلیس را دید گفت مرا پندی ده، گفت: مگو که من تا نشوی چو من. این خود راه سالکان طریقت است و جوانمردان حقیقت. اما در راه شریعت منی بیوکندن روا نیست، زیرا که در شریعت حوالت با تو است و از آن بسر نشود.

شیخ بو عبد اللَّه خفیف گفت منی بیوکندن در شریعت زندقه است، و منی اثبات کردن در حقیقت شرک است چون در مقام شریعت باشی همی‌گوی که من، چون در راه حقیقت باشی میگوی که: او، خود همه او شریعت افعال است و حقیقت احوال، قوام افعال بتو و نظام احوال با او.

إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلی‌ مَعادٍ فی الظاهر الی مکة و کان یقول کثیرا الوطن الوطن فحقق اللَّه سؤله، و امّا فی السّر و الاشارة فالمعنی ان الذی ینصبک باوصاف التفرقة بالتبلیغ و بسط الشریعة لرادک الی الجمع بالتحقیق بالفناء عن الخلق.

مصطفی (ص) تا در تبلیغ رسالت و بسط شریعت و تمهید قواعد دین بود در مقام تفرقت بود از بهر نجات خلق و باین آیت او را از مضیق تفرقت با صحراء جمع بردند که مشرب خاص وی بود، تا میگفت: لا یسعنی فی وقتی غیر ربی.

پیر طریقت گفت: آن کس که جمع وی درست باشد تفرقت او را زیان ندارد.

و آن را که نسب او درست باشد بعقوق نسب بریده نگردد. در عین جمع سخن گفتن نه کار زبانست، عبارت از حقیقت جمع بهتان است، مستهلک را در بحر بلا چه بیانست، از مستغرق در عین فنا چه نشانست، این حدیث رستاخیز دل و غارت جانست، با صولت وصال دل و دیده را چه توانست، آن کس کو بر نسیم وصال خود حیرانست، دیرست تا جان او به مهر ازل گروگان است، بی‌دل باد که از پی دل بفغانست. بی‌جان باد که از رفتن بدوست پشیمانست.

کُلُّ شَیْ‌ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ هر چه لم یکن ثم کان است در معرض زوالست و در صدمه فنا. نابوده دی و نیست فردا، و جلال احدیت بذات و صفات صمدیت باقی، پاینده، پیش از همه زندگان زنده و بر زندگانی و زندگان خداوند میراث بر جهان از جهانیان و باقی پس جهانیان و جهان و بازگشت همه کار و همه خلق با وی جاودان.

پیر طریقت گفت: الهی ای داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس نه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی‌نیازی: کار بحکمت می‌اندازی و بلطف میسازی، نه بیدادست و نه بازی، الهی نه بچرایی کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم. سزاها تو ساختی، و نواها تو خواستی. نه از کس بتو، نه از تو بکس، همه از تو بتو همه تویی بس، الاکل شی‌ء ما خلا اللَّه باطل. خدا و بس علایق منقطع، و اسباب مضمحل و رسوم باطل و حدود متلاشی و خلایق فانی و حق یکتا بحق خود باقی.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode