گنجور

 
میبدی

بدانک سوره الکهف جمله به مکّه فرو آمد مگر یک آیت که به مدینه فرو آمد: «وَ اصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ» الآیة... و جمله سورت شش هزار و سیصد و شصت حرفست، و هزار و پانصد و هفتاد و نه کلمه، و صد و ده آیت.

مفسران گفتند درین سورت ناسخ و منسوخ نیست مگر سدی و قتاده که گفتند در آن یک آیت است منسوخ: «فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ» نسخها قوله: «وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ»، و قول درست آنست که منسوخ نیست که این بر سبیل تهدید و وعید گفته است و نظیر این در قرآن فراوانست و شرح آن جایها دادیم، و در فضیلت سورت مصطفی (ص) گفته: «من قرأ عشر آیات من سورة الکهف حفظا لم یضرّه فتنة الدّجّال و من قرأ السّورة کلّها دخل الجنّة.

و عن انس قال قال رسول اللَّه (ص): من قرأ اوّل سورة الکهف و آخرها کانت له نورا من قدمه الی رأسه و من قرأها کلّها کانت له نورا من السّماء الی الارض.

و عن نافع عن ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): من قرأ سورة الکهف فی یوم الجمعة سطع له نور من تحت قدمه الی عنان السّماء یضی‌ء به یوم القیامة و غفر له ما بین الجمعتین.

قوله: «الْحَمْدُ لِلَّهِ» ای المستحقّ للحمد هو سبحانه. و قیل هو تعلیم ای قولوا: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَنْزَلَ عَلی‌ عَبْدِهِ». یعنی محمّدا، «الْکِتابَ» یعنی القرآن، «وَ لَمْ یَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً» اختلافا یناقض بعضه بعضا.

قال ابن جریر لیس فیه میل عن الحقّ الی الباطل و عن الاستقامة الی الفساد.

و قیل اللام زیادة ای لم یجعله عوجا، قیّما ای مستقیما معتدلا. و قیل قیّما علی الکتب کلّها ناسخا لشرایعها. و قیل «قَیِّماً» لمعتمد علیه و المرجوع الیه کقیّم الدّار، و فی الآیة تقدیم و تأخیر تقدیره: انزل علی عبده الکتاب قیّما و لم یجعل له عوجا، «لِیُنْذِرَ بَأْساً شَدِیداً» ای انزل علیه الکتاب لینذر الکافرین عذابا شدیدا عذاب الاستیصال فی الدّنیا و عذاب جهنّم فی الآخرة. و قیل «بَأْساً شَدِیداً مِنْ لَدُنْهُ» ای من عنده، قرأ یحیی عن ابی بکر: «من لدنه» بسکون الدّال و اشمامها الضمّ و کسر النّون و وصل الهاء بیای فی حال الوصل، «وَ یُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِینَ» بفتح الیاء و صمّ الشین مخفّفة قرأها حمزة و الکسائی و قرأ الباقون «وَ یُبَشِّرَ» بضمّ الیاء و فتح الباء و کسر الشین و تشدیدها، «الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً» و هو الجنّة.

«ماکِثِینَ» ای دائمین، «فِیهِ» ای فی الآخرة و هو الجنّة، «أَبَداً» دائما.

«وَ یُنْذِرَ» بعذاب اللَّه، «الَّذِینَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً» یعنی الیهود و النّصاری و المشرکین.

«ما لَهُمْ بِهِ» ای بذلک القول، «مِنْ عِلْمٍ» لانّهم قالوه جهلا و افتراء علی اللَّه، «وَ لا لِآبائِهِمْ» الّذین تقوّلوا هذه المقالة، «کَبُرَتْ کَلِمَةً» نصب علی التّمییز، ای کبرت مقالتهم کلمة، «تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ إِنْ یَقُولُونَ إِلَّا کَذِباً» ای ما یقولون الّا الکذب بقولهم اتّخذ اللَّه ولدا.

«فَلَعَلَّکَ باخِعٌ نَفْسَکَ» ای قاتل نفسک. و قیل معناه النّهی ای لا تبخع نفسک، «عَلی‌ آثارِهِمْ» علی اثر تولّیهم و اعراضهم عنک لشدّة حرصک علی ایمانهم، «إِنْ لَمْ یُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِیثِ» ای القرآن، «أَسَفاً» حزنا و الفعل منه اسف بالفتح.

و قیل: «أَسَفاً» ای غضبا و الفعل منه اسف بالکسر، و التّقدیر فلعلّک باخع نفسک اسفا، و هو نصب علی التّمییز، و قیل مفعول له.

«إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَها» یعنی النّبات و الاشجار و الانهار، و قیل کلّ ما علی الارض من شی‌ء معنی آنست که ما هر چه در زمین چیز است و کس زینت زمین را آفریدیم تا بیازمائیم ایشان را که کیست در دنیا زاهدتر و از زینت دنیا دورتر و بخدای تعالی نزدیکتر. ضحاک و کلبی گفتند: «ما عَلَی الْأَرْضِ» این ما بمعنی من است ای من علی الارض من الرّجال ای الانبیاء و العلماء و حفظة القرآن، «لِنَبْلُوَهُمْ» ای لنأمرهم بالطاعة و ننهاهم عن المعصیة، ما پیغامبران را و دانشمندان را و حفظه قرآن را زینت دنیا کردیم، دنیا را بایشان بیاراستیم تا ایشان را بطاعت فرمائیم و از معصیت باز زنیم، آن گه خبر داد که آنچ زینت دنیا ساختیم بعاقبت بفنا بریم و دنیا همه خراب کنیم. گفت: «وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَیْها صَعِیداً» مستویا، «جُرُزاً» میّتا لا ینبت شیئا.

الصّعید اسم لما ظهر من ادیم الارض دون الاوهاد و الجرز الارض المیتة التی لا تنبت.

«أَمْ حَسِبْتَ» ای بل حسبت، ترک الکلام الاوّل و استفهم عن الثّانی و المراد النّهی ای لا تتعجّب من ذلک فلیس ذلک بالبدیع من صنعنا معنی آنست که ای محمّد تو شگفت داری و عجب کار آن جوانمردان اصحاب الکهف؟! عجب مدار که آن از صنع ما بدیع نیست: فالعجائب فی خلق السّماوات و الارض اکثر در آفرینش آسمان و زمین و هر چه در آن عجائب بیشتر است و تمامتر.

قال ابن عباس ای سألوک عن ذلک لیجعلوا جوابک علامة لصدقک و کذبک و سائر آیات القرآن ابلغ و اعجب و ادلّ علی صدقک. و قیل احسبت معناه أ علمت ای لم تعلمه حتّی اعلمناک، «أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ» الکهف: الغار فی الجبل.

قال مجاهد تفریج بین جبلین.

مفسران را قولها است در معنی: رقیم ابن عباس گفت نام آن کوه است که کهف در وی بود، و هم از ابن عباس روایت کنند بقولی دیگر که نام آن دیه است که اصحاب الکهف از آنجا بودند، سعید جبیر گفت نام سگ ایشانست، مجاهد گفت نام آن لوح است که نام و صفت ایشان و حلیت و قصّه ایشان در آن نوشته یافتند و آن لوح از رصاص بود، و گفته‌اند از سنگ بود، و در خبر آمده که رقیم جماعتی بودند و رسول (ص) ذکر ایشان کرده و قصّه ایشان گفته در آن خبر که نعمان بشیر روایت کند از مصطفی (ص): گفت سه مرد بودند در روزگار پیش که از خانه بیرون رفتند در طلب روزی از بهر عیال و کسان خویش، در آن صحرا و وادی همی‌رفتند که باران در باریدن ایستاد، ایشان از بیم باران در میان کوه شدند و با غاری نشستند، در آن حال سنگی از بالای کوه فرو آمد بر در آن غار و در غار محکم فرو گرفت و مصمت ببست چنانک هیچ روشنایی پیدا نبود، ایشان با یکدیگر گفتند که تا هر یکی از ما که روزی عملی نیکو کرده است این ساعت در دعا یاد کند و بدرگاه عزّت شفیع برد مگر اللَّه تعالی بفضل خود بر ما ببخشاید و این در بسته گشاده گرداند.

یکی گفت من روزی مزدوران را بکار داشتم بنیمه روز مردی رسید با وی شرط کردم که در باقی روز کار کند نیکو و مزد وی چون دیگر مزدوران یک روزه تمام بدهم، چون وی را مزد میدادم دیگری گفت: أ تعطی هذا مثل ما اعطیتنی و لم یعمل الّا نصف النّهار؟ او را بعمل نیم روزه چندان میدهی که ما را بعمل یک روزه؟ گفتم ای عبد اللَّه از مزد تو هیچ نکاستم ترا چه زیان که مال خود از وی دریغ نداشتم که نه از آن تو چیزی بکاستم تا ترا ناخوش آید، مرد خشم گرفت و مزد خویش بجای بگذاشت و برفت من آن حق وی گوش میداشتم تا روزی که بدان گوساله‌ای خریدم و می‌پروردم و زه میکرد و جمله از بهر وی میداشتم، پس از روزگاری باز آمد پیر و ضعیف گشته و من او را نمی‌شناختم، گفت: انّ لی عندک حقّا مرا بر تو حقّیست، با یاد من آورد تا او را بشناختم، گفتم دیرست تا ترا میجویم و آنک آن گاوان و گوساله همه آن تواند، بروزگار با هم آمده و از بهر تو گوش داشته، مرد خیره بماند گفت: افسوس مکن بر من مسکین و حق من بده، گفتم و اللَّه که افسوس نمی‌دارم و آن همه حقّ تو است و ملک تو، مرا در آن هیچ حق نه، آن گه گفت بار خدایا اگر میدانی که آن از بهر تو کردم تا رضاء تو باشد: فافرج لنا فرجة این سنگ شکافته گردان و فرجه‌ای ما را پیدا کن آن ساعت سنگ از هم شکافته گشت چندانک روشنایی بدیدند.

دیگری گفت: بار خدایا دانی که سال قحط بود و مرا از قوت خود فضله‌ای بسر آمد و مردم از قحط و نیاز و گرسنگی بمانده، زنی آمد و از من طعام خواست ندادم و نیز در وی طمع کردم آن زن تن در نداد و برفت. از گرسنگی و بی کامی دیگر باره باز آمد و من هم چنان در وی طمع کردم و بر وی همی‌پیچیدم تا از حال ضرورت تن در داد، چون دست بوی بردم بر خود بلرزید و آهی کرد، گفتم چه رسید ترا؟ گفت: اخاف اللَّه ربّ العالمین از خدا می‌ترسم که این چنین کار هرگز بر من نرفت، من با خود گفتم زنی ناقص عقل بوقت ضرورت و بی کامی از خدا بترسد و من بوقت فراخی و نعمت چون از وی نترسم؟! آن حال در من اثر کرد و برخاستم و او را رها کردم و حقّ وی بشناختم و با وی نیکوئیها کردم، بار خدایا اگر میدانی که آن همه از بهر رضاء تو کردم ما را فرج فرست و ازین بند رهایی ده، آن سنگ فراخ از هم باز شد و روح تمام از هوا و روشنایی بابشان پیوست.

مردم سوم گفت: بار خدایا دانی که مرا مادری و پدری پیر و ضعیف بودند و شکسته و زن داشتم با کودکان خرد و مرا عادت بود که گوسپند بدوشیدمی و شیر نخست بمادر و پدر دادمی آن گه بکودکان، تا روزی که در صحرا دیر بماندم چون باز آمدم پدر و مادر خفته بودند، کراهیت داشتم که ایشان را از خواب بیدار کنم، هم چنان بر سر ایشان ایستادم قدح شیر بر دست نهاده و آن کودکان‌ گرسنه فرو گذاشته، تا بوقت بام که ایشان از خواب در آمدند و شیر بایشان دادم، بار خدایا اگر دانی که آن برای تو کردم و بآن وجه رضاء تو خواستم این کار بر ما تمام کن و ازین بند ما را خلاص ده.

قال النّعمان بن بشیر کانّی اسمع من رسول اللَّه (ص) قال: قال الجبل طاق ففرج اللَّه عنهم فخرجوا.

اما قصه اصحاب الکهف و بدو کار ایشان و بیان سیرت و حلیت و روش ایشان‌

علماء صحابه و تابعین و ائمّه دین در آن مختلفند و در روایات و اقوال ایشان اختلاف و تفاوت است. قول امیر المؤمنین علی (ع) آنست که اصحاب الکهف قومی بودند در روزگار ملوک طوایف میان عیسی (ع) و محمد (ص) و مسکن ایشان زمین روم بود در شهر افسوس گفته‌اند که آن شهر امروز طرسوس است، و اهل آن شهر بر دین عیسی بودند و کتاب ایشان انجیل بود، و ایشان را ملکی بود صالح تا آن ملک بر جای بود کار ایشان بر نظام بود و بر دین عیسی راست بودند، چون آن ملک از دنیا برفت کار بر ایشان مضطرب گشت و سر بباطل و ضلالت و تباه کاری در نهادند و بت پرست شدند، و در میان ایشان قومی اندک بماندند متواری از بقایای اهل توحید که بر دین عیسی بودند، و پادشاه اهل ضلالت در آن وقت دقیانوس بود جبّاری متمرّد، کافری بت‌پرست، قومی گفتند دعوی خدایی کرد و خلق را بر طاعت خود دعوت کرد، و این دقیانوس با لشکر و حشم فراوان از زمین پارس آمده بود و این مدینه افسوس دار الملک خود ساخته و هر کس که سر در چنبر طاعت وی نیاوردی و از دین وی بر گشتی او را هلاک کردی.

و میگویند درین شهر افسوس قصری عظیم ساخته بود از آبگینه بر چهار ستون زرّین بداشته و قندیلهای زرّین از آن در آویخته بزنجیرهای سیمین، و از جوانب آن روزنها ساخته بلند چنان که هر روز آفتاب از روزنی دیگر در تافتی و بدیگری بیرون شدی، و در آن قصر تختی زرّین ساخته هشتاد گز طول آن و چهل گز عرض آن بانواع جواهر و یواقیت مرصّع کرده، و بیک جانب تخت هشتاد کرسی زرّین نهاده که امیران و سالاران لشکر و ارکان دولت بر آن نشستندی، و بدیگر جانب همچندان کرسی نهاده که علماء و قضات و احبار بر آن نشستندی، و بر سر خود تاجی نهاده که چهار گوشه داشت در هر گوشه‌ای گوهری نشانده که در شب تاریک چون شمع می‌تافت، و پنجاه غلام از ملک زادگان با جمال بر سر وی ایستاده، هر یکی را تاجی بر سر و عمودها در دست، شش جوان دیگر از فرزندان ملوک با خرد و رای و تدبیر تمام ایستاده بر راست و چپ وی، این شش جوان‌اند که اصحاب الکهف‌اند، نامهای ایشان: یملیخا، مکسلمینا، محشطلینا، مرطونس، اساطونس، افطونس. و قیل یملیخا و مکسلمینا و مرطوس و ینینوس و سارینوس و ذوانیوانس.

آن متکبر متمرّد دقیانوس برین صفت پادشاهی و مملکت می‌راند و هرگز او را درد سری نبود و تبی نگرفت تا از متکبّری و جبّاری که بود دعوی خدایی کرد! چنانک فرعون با موسی کرد و خلق را بر عبادت و خدمت خود راست کرد، و هر که بخدایی او اقرار ندادی او را هلاک کردی، روزی دعوتی ساخته بود و ارکان دولت و جمله خیل و حشم را خوانده، بطریقی در آمد گفت لشکر فلان ملک آمد و قصد ولایت تو دارد، لرزه بر وی افتاد و هراسی و ترسی عظیم در دلش پدید آمد بر صنعتی که تاج از سر وی بیفتاد و زرد روی گشت، و آن روز نوبت خدمت یملیخا بود که آب بر دست ملک میریخت، و این شش کس نوبت کرده بودند که چون از خدمت وی فارغ شدندی بدعوت بخانه یکی از ایشان بودندی، و آن روز اتفاق را نوبت یملیخا بود چون خوان بنهادند و دست بطعام بردند، یملیخا نخورد و هم چنان متفکر و مضطرب نشسته، گفتند چرا طعام نخوری و بر طبع خود نه‌ای؟ گفت، ای برادران مرا اندیشه‌ای در دل افتاد که خورد و خواب و قرار از من ربوده، گفتند آن چه اندیشه است؟! گفت: این ملک دعوی خدایی می‌کند و من امروز او را بر حالی دیدم از بیم و ترس که خدایان چنان نباشند و چنان نترسند، و نیز اندیشه میکنم که خدایی را کسی شاید و خداوندی کسی را سزد که آفریدگار آسمان و زمین و جهان و جهانیان بود.

چون یملیخا این سرّ بر ایشان آشکارا کرد، ایشان چشم وی را بوسه همی دادند و می‌گفتند ما را همین اندیشه بخاطر در می‌آمد لکن زهره آن نداشتیم که این حال را کشف کنیم، بیکبار آواز بر آوردند که دقیانوس خدای نیست و جز آفریدگار آسمان و زمین خداوند و جبّار نیست: «رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».

یملیخا گفت اکنون یقین دانید که ما این دین در میان این قوم نتوانیم داشت، ما را بباید گریخت در وقت غفلت ایشان ببهانه اسب تاختن و گوی زدن، پس چون دانستند که قوم از ایشان غافل‌اند، برنشستند و از شهر بیرون شدند و سه میل گرم براندند، آن گه یملیخا گفت از اسب فرو آئید که ناز این جهانی از ما شد و نیاز آن جهانی آمد، از ستور پیاده شدند و قصد رفتن کردند، جوانان بناز و نعمت پرورده همی کلفت و مشقّت اختیار کردند و محنت بر نعمت گزیدند، پای برهنه آن روز هفت فرسنگ برفتند تا پایهاشان افکار شده و رنجور گشته، گرسنه و تشنه، شبانی را دیدند گفتند هیچ طعام داری یا پاره شیر که بما دهی؟ گفت: دارم، لیکن رویهای شما روی ملوکست و بر شما اثر پادشاهی می‌بینم نه اثر درویشی و چنان دانم که شما از دقیانوس گریخته‌اید! قصّه خویش با من بگوئید، ایشان گفتند، ما دینی گرفته‌ایم که اندر آن دین دروغ گفتن روا نیست، اگر قصّه خود با تو راست گوئیم ما را از تو هیچ رنجی و گزندی رسد؟ شبان گفت نه، پس ایشان قصّه خود بگفتند، شبان بپای ایشان در افتاد و گفت دیرست تا مرا در دل همین می‌آید که شما می‌گوئید، چندان صبر کنید تا من این گوسفندان را بخداوندان باز رسانم که آن همه امانت‌اند بنزدیک من، شبان رفت و گوسفندان را بخداوندان باز رسانم که آن همه امانت‌اند بنزدیک من، شبان رفت و گوسفندان باز سپرد و بنزدیک ایشان باز آمد و آن سگ با ایشان همی‌رفت.

گفته‌اند که نام آن سگ قطمیر بود و گفته‌اند صهبا و گفته‌اند بسیط و گفته‌اند قطفیر و گفته‌اند قطمور، و رنگ وی ابلق بود و گفته‌اند آسمان گون و گفته‌اند از سرخی بزردی زدی، و نام شبان کفیشططیونس، جوانان گفتند مر شبان را که این سگ را بران که سگ غمّاز باشد، نباید که ببانگ خویش ما را فضیحت کند، هر چند که شبان وی را همی‌راند نمی‌رفت، آخر آن سگ بزبانی فصبح آواز داد که مرا مرانید که من نیز گواهی میدهم که خدا یکیست، دست از من بدارید تا بیایم و شما را پاسبانی کنم تا دشمن بر شما ظفر نیابد، و اگر شما را نزد خداوند قربتی باشد ما نیز ببرکت شما بنعمتی در رسیم، جوانان چون این بشنیدند او را فرو گذاشتند، و گفته‌اند که او را بر گردن گرفتند و بنوبت او را همی‌بردند، پس شبان ایشان را بکوهی برد نام آن کوه بنجلوس و در پیش آن غاری بود و نزدیک آن غار درخت مثمره‌ای بود و چشمه آب روان، ایشان از آن میوه و آب خوردند و در غار شدند، اینست که ربّ العزّه گفت: «إِذْ أَوَی الْفِتْیَةُ إِلَی الْکَهْفِ» ای اذکر یا محمد «إِذْ أَوَی الْفِتْیَةُ». و قیل العامل فیه عجبا و معنی اوی صار الیه و جعله مأواه و الفتیة جمع فتی کصبیة و صبی، ایشان در آن غار شدند گفتند: «رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَ هَیِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً»، «آتِنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً» ای اعطنا من عندک و قبلک تعطّفا، «وَ هَیِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا» ای سهّل لنا، و التّهیّئة احداث هیئة الشّی‌ء و شکله، «رَشَداً» ای صلاحا و فلاحا.

«فَضَرَبْنا عَلَی آذانِهِمْ» یعنی انمناهم، یقال ضرب علی اذن فلان اذا نام لانّ النائم ربّما فتح عینیه او هذی لسانه او تحرّک شی‌ء من اطرافه و من النّاس و غیرهم ما ینام فاتحا عینیه و لیس شی‌ء من ذوات الرّوح یسمع و هو نائم فلذلک قیل للنّوم ضرب علی الاذن. و قیل «فَضَرَبْنا عَلَی آذانِهِمْ» ای سلبناهم حواسهم لانّ النائم مسلوب الحواس و خصّ السّمع بالذکر من بین الحواس لانّ من سلب سمعه سلب عقله و النّائم مسلوب العقل بخلاف سائر الحواس، «سِنِینَ عَدَداً» نصب علی التّمییز و المعنی سنین تعدّونها و لا تحققونها. و قیل «سِنِینَ» ذات عدد، و قیل «سِنِینَ» کثیرة.

«ثُمَّ بَعَثْناهُمْ» ایقظناهم، «لِنَعْلَمَ» علم مشاهدة و وجود. قال ابن جریر لیعلم عبادی، «أَیُّ الْحِزْبَیْنِ» یقال هما معا من اصحاب الکهف تحزبوا حین انتبهوا و اختلفوا کم لبثوا می‌گوید چون ایشان را از خواب بینگیختیم دو حزب بودند یعنی دو گروه مختلف در سخن، یک گروه گفتند: «کَمْ لَبِثْتُمْ» و یک گروه گرفتند: «لَبِثْنا یَوْماً» او بعض یوم. و یقال انّ الحزبین احدهما اصحاب الکهف و الحزب الثّانی اهل قریتهم الّتی خرجوا منها و هی سدوم حین عثروا علی اصحاب الکهف فحسبوا مغیبهم عن القریة و مکثهم فی الکهف من کتابهم الّذی وجدوه فی لوح من رصاص عندهم. قال ابن بحر احد الحزبین اللَّه و الثّانی الخلق، کقوله: «أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ».

... «أَحْصی‌» افعل من الاحصاء و هو العدّ، و «أَمَداً» نصب علی التّمییز، و قیل «أَحْصی‌» فعل ماض ای احاط علما بأمد لبثهم و «أَمَداً» نصب لانّه مفعول احصی و الامد الغایة، و قیل العدد.

دقیانوس چون ایشان را طلب کرد و نیافت گفتند ایشان از تو بگریختند و دینی دیگر گزیدند، وی برنشست با لشکر خویش و بر اثر ایشان برفت تا بدر غار رسید: فوجدوا آثارهم داخلین و لم یجدوا آثارهم خارجین، گفتند نشان رفتن ایشان در غار پیداست اما نشان بیرون آمدن پیدا نیست، چون در غار شدند ایشان را ندیدند ربّ العالمین ایشان را در حفظ و رعایت خویش بداشت و چشم دشمن از دیدن ایشان نابینا کرد. و گفته‌اند که ایشان را در غار بدیدند خفته اما هیچ کس طاقت آن نداشت که در غار شود از رعب و فزع که در دل ایشان افتاد، پس دقیانوس گفت مقصود ما هلاک ایشانست، در غار برآرید بر ایشان استوار تا از تشنگی و گرسنگی بمیرند، پس چنان کردند و بازگشتند.

دو مرد مسلمان که ایمان خویش از دقیانوس پنهان می‌داشتند لوحی ساختند از رصاص و نامهای ایشان بر آن لوح نبشتند که فلان و فلان و فلان از اولاد ملوک در روزگار مملکت دقیانوس طاغی از وی بگریختند و در غار شدند و کس ایشان را باز ندید، هر که بایشان در رسد و ایشان را بیند بداند که ایشان مسلمانانند و دین داران، و تاریخ رفتن ایشان و فقد ایشان فلان ماه بود و فلان سال، آن لوح بردند و بر در غار پنهان کردند و گفتند: لعلّ یوما یعثر منهم علی اثر.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode