گنجور

 
مسعود سعد سلمان

هجران تو این شهره صنم باد خزانست

کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست

در طبع نشاطم طمع وصل چنانست

در باغ دلم باد فراق تو همانست

انگشت و زبان رهی از عشق گرانست

کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار

هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد

خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد

از دیده برون رفت و ز رخسار گذر کرد

گفتم که مگر به کند این کار بتر کرد

هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد

هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر

تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی

رفت از دل من خسته همه کام روایی

هر روز مرا انده هجران چه نمایی

هر روز به من برغم عشقت چه فزایی

ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی

تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار

ای ماه درخشان تو بر سرو سهی بر

برده رخ چون ماه تو را روی رهی بر

مفزای دگر رنج برین رنج رهی بر

مفزای نگارا تبهی بر تبهی بر

خط سیهی زشت بود بر سیهی بر

بر یاد نکو بد نبود یاد نکوکار

مولای تو و بنده آن روزی چو ماهم

چون شیفتگان بسته آن زلف سیاهم

هر چند من از عشق تو در ناله و آهم

هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم

با وصلت هجران تو ای دوست نخواهم

کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار

آن چیست به آب اندر این سرو سمنبر

بیرونش کبودست و سفیدی به میان بر

ماننده روی تو و رخساره چاکر

. . .

هرگز به جهان دیده این نادره پیکر

یک بهره به تو مانده و سه بهره بدین یار

در حوض نگه کن به میان در نه کناره

گویی که سپهریست دگر پر ز ستاره

تابان چو مه زرین بر فرق مناره

نیلوفر و رویی چو گل باغ هزاره

آرند ازو دسته بسته به گواره

نزدیک کریمان جهان روزی صد بار

آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند

جز مجلس احرار جهان جای نداند

خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند

خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند

بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند

بنگر که چه چیزست بیندیش و برون آر

ای من رهی آن رخ بستان افروز

گر نیست گل و لاله به جایست امروز

هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز

کم سوز دل خسته این عاشق دلسوز

وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز

وقتست که از خواب عنا کردم پندار

گر باد خزان کرد به ما برحیل آری

وز لشکر نوروز برآورد دماری

من شکر کنم از ملک العرش که باری

دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری

سازم ز جمال تو من امروز بهاری

چو تو صنمی نیست به یغما و به فرخار

تابنده تر از زهره و از مشتری آن چیست

چیزی که در این عالم بی او نتوان زیست

کان طرب و خرمی و خوبی و خوشیست

شاید که ازو بربخوری بلبله بیست

در مجلس شایسته آن چیست بگو کیست

مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار

پیش آر کزو گوهر تن گردد پیدا

هر کس که ازو خورد شود خرم و شیدا

مردم نکند یاد بدو انده فردا

پس این همه از قوت او گیرد بالا

هست این ز در مجلس آن صاحب والا

کز محتشمان نیست چو او سید احرار

خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم

نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم

در حشر به فردوس بدو نازد رستم

زیرا که چو او نیست خداوند مکرم

شادست همه ساله ازو خسرو اعظم

در ملک چو او نیست یکی راد نکوکار

تا او به همه ملک شهنشاه عمیدست

در ملک ورا هر که عمیدست عبیدست

دیدار همایونش فرخنده چو عیدست

با جود قریب آمد و از بخل بعیدست

با سیرت پاکیزه و با رای شدیدست

گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار

همواره سوی خدمت مداح گراید

مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید

بر باره چو بنشیند و از راه درآید

گویی که همی باره گردون را ساید

سادات جهان را ز جهان هر چه بباید

داده ست مر او را همه جبار جهاندار

فرزانگی و حری ازو نازد هر روز

تا حاسد وی در غم بگدازد هر روز

آزادگی و مجلس نو سازد هر روز

بر جان بداندیش تو غم تازد هر روز

کس شاعر را چندان ننوازد هر روز

چندانی کآن راد به سیم و زر بسیار

دارد خرد و علم و سخاوت به سر اندر

دارد هنر و فضل و کفایت به بر اندر

هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر

مداحان را گیرد دایم به زر اندر

گر نیست به هنگام عطا در خطر اندر

دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار

ای خواجه عمید زَمَن و فخر زمانه

ای صاحب آزاده و زیبا و یگانه

مر فضل تو را نیست پدیدار کرانه

تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه

خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه

رایت چو سپهریست پر از کوکب سیار

ایزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست

کز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست

طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست

پیش تو جهان راست چو مداح ستاده ست

ایام همه در دل مهر تو فتاده ست

نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار

تأیید فلک داد تو آزاده بداده ست

مر دولت را طبع ز روی تو گشاده ست

گیتی همه سر پیش تو بر خاک نهاده ست

پیش تو سوار سخن امروز پیاده ست

وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست

زیرا که به جای همه کس داری کردار

نازد به تو همواره جوانمردی و رادی

زیرا که همه ساله تو آزاده جوادی

شادست شهنشاه و تو از سلطان شادی

با سیرت پاکیزه و با دولت دادی

چون تو کف بخشنده گه جود گشادی

احسنت کنندت همه احرار به یکبار

آنچه تو بدان کلک کنی روز هدایت

صاحب به همه عمر نکردی به کفایت

ای زاهدی از رای سدید تو بدایت

وآن را کند از همت تو بر تو عنایت

پیش تو زنادیده کند بر تو حکایت

بی جان به جهان کیست چو تو عاقل و هشیار

گر حاتم طایی نه بجایست تو بجایی

بر جای چنان راد سخا پیشه سزایی

خواهم که شب و روز همه جود نمایی

خواهم که همه ساله تو در صدر بیایی

در خزو قزو جامه دیبای بهایی

صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار

ای آن که تو را دولت چون بخت جوانست

بازار من امروز به نزد تو روانست

طبعم چو تن و مدح و در طبع چو جانست

این گفته مسعود بدان وزن و بیانست

«خیزید و خز آرید که هنگام خزانست »

گر خواهی از این به دگری گویم این بار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode