گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چو تو معشوقه و چو تو دلبر

نبود خلق را به عالم در

ای مرا همچو جان و دیده عزیز

این و آن از تو یافت عمر و بصر

ببرد عشق عقل و عشق تو باز

عقل بفزایدم همی در سر

به هنر طبع را تو استادی

به خرد روح را تویی رهبر

به تو صحبت کنند در دیوان

وز تو گویند بر سر منبر

گاه خلوت تویی مرا مونس

در حضرت مرا تویی داور

سخنانی که از تو دارم یاد

جفت دل دارم و عدیل جگر

به خلاف تو گر سخن گویند

نایدم هیچ از آن سخن باور

تا گریبان تو بنگشادم

از جمال توام نبود خبر

از سر تو همی نگاه کنم

تا به پایان جمال و حسنی و فر

پوست بر تو همی به دل گردد

گاه دیگر شوی و گاه دگر

گاه چون زنگیان بوی اسود

گه چو سقلابیان شوی احمر

واندرین هر دو حال ازین تبدیل

نشود هیچ حسن تو کمتر

همه جرم تو روی شد ویحک

همه روی تو راز شد یکسر

نه چو زلف چو عنبر سارا

نه چو روی تو دیبه ششتر

کلک مفتول کرد زلف تو را

بر شکستن به هم چو سیسنبر

جان و دل خوش شود چو می دارم

آن شکنهای زلف تو به نظر

چو تو آراسته ندیدم من

جلوه گر عشاق تو بود مگر

ور نبودست عاشق تو چرا

بافت در زلفکان تو گوهر

روز و شب در تو حاصلست که دید

روز و شب را گرفته اندر بر

عبرت از تو توان گرفت آری

که ز روز و ز شب است جمله عبر

رویت آراسته به خال همه

زیر هر خال معنی دیگر

به دو دیده حدیث تو شنوم

که مرا همچو دیده در خور

در کنارت گرفت نتوانم

تا روان باشدم ز دیده مطر

همه خشکی بود طراوت تو

که چو رویم مباد رویت تر

آب رویم ز تست نگذارم

که به رویت رسد ز آب اثر

از دو دیده ستاره می رانم

من برین کوه آسمان پیکر

نتوانستی رسید به من

گر همه تنت را ببودی پر

تا دهک راه سخت شوریده ست

جفت عقلی تو و عدیل هنر

اندرین وقت چون سفر کردی

در چنین وقت کم کنند سفر

نه غلط کرده ام تو آن داری

که به ذاتت بود ز خلق خطر

نام منصور صاحب کافی

داغ داری به پشت و پهلو بر

آنکه با نام او ز خلق همی

بازگردد ز ره قضا و قدر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode