گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چون نای بینوایم ازین نای بینوا

شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم

زیرا جواب گفته من نیست جز صدا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک

روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو تحمل ببایدم

روی از که بایدم که کسی نیست آشنا

هر روز بامداد بر این کوهسار تند

ابری بسان طور زیارت کند مرا

برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور

آرد همی پدید ز جیب هوا صبا

گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ

ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا

بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر

نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

در این حصار خفتن من هست بر حصیر

چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا

چون باز و چرغ چرخ همی داردم به بند

گر در حذر غرابم و در رهبری سبا

بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت

از چنگ روزگار نگردم همی رها

زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است

زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا

ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من

بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا

با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس

کز در چو غم درآید گویدش مرحبا

چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب

هرگز نرفت خون شهیدان کربلا

با روزگار قمر همی بازم ای شگفت

نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا

گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک

از جای خود نجنبم چون قطب آسیا

آن گوهری حسامم در دست روزگار

کاخر برونم آرد یک روز در وغا

در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام

روزی به یک صقال بجای آید این مضا

ای طالع نگون من ای کژ رو حرون

ای نحس بی سعادت و ای خوف بی رجا

خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر

آبیست سوزش تن و جان از شما چرا

مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی

در گردش حوادث و در پیچش عنا

خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر

آزاده سرو باش به هر شدت و رخا

می دان یقین که شادی و راحت فرستدت

گر چند گشته ای به غم و رنج مبتلا

جاه محمد علی آن گوهری که چرخ

پرورده ذات پاکش در پرده صفا

چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود

زو روزگار تازه شد و ملک با بها

گردون شده است رتبت او پایه علو

خورشید گشت همت او مایه ضیا

تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر

آمد نبات مدحش در نشو و در نما

تا آفتاب رایش در خط استواست

روز و شب ولی و عدو دارد استوا

تا شد شفای آز عطاهای او نیاز

بیماروار کرد ز نان خوردن احتما

فربه شدست مکرمت و ایمن از گزند

تا در بهار دولت او می کند چرا

ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد

بخت جوان چو دایه همی پرورد تو را

پیران روزگار سپرها بیفکنند

در صف عزم چون بکشی خنجر دها

گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل

بینا به نور رای تو شد دیده ذکا

بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن

در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا

چون مهر بی نفاق کنی در جهان نظر

چون ابر بی دریغ دهی خلق را عطا

اقرار کرد مال به جود تو و بسست

دو کف تو گواه و دو باید همی گوا

جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم

گفته است هیچ کس به صف راست را دو تا

عزم تو را که تیغ نخوانیم خرده ای ست

زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا

گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر

آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا

تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست

شد خاص پادشا پسر خاص پادشا

ای عقل را دهای تو چون دیده را فروع

ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا

چون بخت نحس گفته من نشنود همی

نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا

معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان

ماندست یک کریم که دارد مرا وفا

چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد

زهره است چرخ را که نماید مرا جفا

ضعف و کساد بیش نترساندم کزو

بازوی من قوی شد و بازار من روا

ای هر کفایتی را شایسته و امین

وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا

تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود

برگش همه شجاعت و بارش همه سخا

اندر پناه سایه او بود مأمنم

تا بر روان پاکش غالب نشد فنا

یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم

هم راست در خلأام و هم پاک در ملا

هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام

مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا

نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک

یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا

هر چند کز برای جزا بایدت مدیح

والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا

آزاده ای که جوید نام نکو به شعر

چون بندگان ز خلق نباید ستد بها

در مدحت تو از گل تیره کنم گهر

هرگز چو مدحت تو که دیدست کیمیا

امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست

از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا

تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو

گلها و لاله ها دمد از خار و از گیا

ابیات من چو تیر است از شست طبع من

زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا

چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست

هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا

بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت

ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا

ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو

وی آفتاب نور نیابد همی سها

تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم

از لهو از نشاط مشو ساعتی جدا

از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه

بر لحن و نغمه صنمی چون مه سما

زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است

بر حسن او بهشت زمان می کند ثنا

اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی

اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا

نالان شود به زاری چون دست نازکش

در چشم گرد او زند انگشت گردنا

تا طبع ها مراتب دارند مختلف

آب است بر زمین و اثیر است بر هوا

بادت چهار طبع به قوت چهار طبع

کرده به ذات اصلی در کالبد بقا

همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط

همچون اثیر اثیر بزرگیت باسنا

همچون زمین زمین مراد تو اصل بر

چون آب آب دولت تو مایه صفا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode