گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند

همه خزانه اسرار من خراب کنند

نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند

چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند

رخم ز چشمم هم‌چهرهٔ تذرو شود

چو تیره شب را هم‌گونهٔ غراب کنند

تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند

دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند

گل مورّد گشته است چشم من از سُهر

ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند

به اشک چشمم چون فانه کورمیخ کشند

چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند

ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا

به درد و رنج دل و مغز، خون و آب کنند

من آن غریبم و بی‌کس که تا به روز سپید

ستارگان ز برای من اضطراب کنند

بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک

به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند

ز بس که بر من باران غم زنند مرا

سرشک دیده صدف‌وار دُرّ ناب کنند

گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا

به رنج دُر دهان صدف لعاب کنند

یک آفتم را هر روز صد طریق نهند

یک اندهم را هر شب هزار باب کنند

تن مرا ز بلا آتشی برافروزند

دلم برآرند از بر برو کباب کنند

ز درد و وصلت یاران من آن کنم به جزع

که جان‌ پژوهان بر فرقت شباب کنند

همی گذارم هر شب چنان کسی کورا

ز بهر روز به شب وعده عِقاب کنند

روان شوند سبک بچگان دیده من

به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند

طناب بافته باشد بدان امید که باز

ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند

بر این حصار ز دیوانگی چنان شده‌ام

که اختران همه دیوم همی خطاب کنند

چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم

چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند

اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد

چو سایبان من از پرده سحاب کنند

به گردم اندر چندین حوادث آمد جمع

که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند

شگفت نیست که بر من همی شراب خورند

چو خون دیده لبم را همی شراب کنند

به طبع طبعم چون نقره تابدار شدست

که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند

چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال

جواب من همه ناکردن جواب کنند

روا بود که ز من دشمنان براندیشند

حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند

سزای جنگند اینها که آشتی کردند

نگر که اکنون با من همی عتاب کنند

خطا شمارند ار چند من خطا نکنم

صواب گیرند ار چند ناصواب کنند

چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا

همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند

سپید مویم بر سر بدیده‌اند مگر

از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند

چگونه باشد حالم چو هست راحت من

بدانچه دوزخیان را همی عذاب کنند

اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را

پس از گرفتن هم‌خانه با کِلاب کنند

مرا درنگ نماندست از درنگ بلا

به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند

چو هیچ دعوت من در جهان نمی‌شنوند

امید تا کی دارم که مستجاب کنند

به کار کرد مرا با زمانه دفترهاست

چه فضل‌ها بودم گر به حق حساب کنند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode