گنجور

 
منوچهری

به دهقان کدیور گفت انگور

مرا خورشید کرد آبستن از دور

کمابیش از صد وهفتاد شد روز

بدم در بستر خورشید پر نور

میان ما، نه عقدی، نه نکاحی

نه آیین عروسی بود و نه سور

نبودم سخت مستور و نبودند

گذشته مادرانم نیز مستور

شدم آبستن از خورشید روشن

نه معذورم، نه معذورم، نه معذور

خداوندم نکال عالمین کرد

سیاه و سرنگونم کرد و مندور

من از اول بهشتیوار بودم

رخ من بود چون پیراهن حور

خداوندم زبانی روی کرده‌ست

سیاه و لفجن و تاریک و رنجور

گماریده‌ست زنبوران به من بر

همی درد به من بر پوست زنبور

همی‌خواهم من ای دهقان که امروز

بگیری خنجری مانند ساطور

به خنجر حنجر من باز بری

نشانی مر مرا بر پشت مزدور

بکوبی زیر پای خویش خردم

دو کتف من بسنبانی چو شاپور

به چرخشت اندر اندازی نگونم

ز پشت و گردن مزدور و ناطور

لگد سیصد هزاران بر سرمن

زنی، وز من بدان باشی تو مامور

بیندازی عظام و لحم و شحمم

رگ و پی همچنان و جلد مقشور

بگیری خون من چون آب لاله

چو قطرهٔ ژاله و چون اشک مهجور

فروریزی به خم خسروانی

نظرداری درو یک سال محصور

مگر باری ز من خشنود گردد

بود در کار من سعی تو مشکور

پس آنگاهی برون آور ز خمم

چو کف دست موسی بر که طور

به یاد شهریارم نوش گردان

به بانگ چنگ و موسیقار و تنبور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode