گنجور

 
شمس مغربی

چون رُخَت را هر زمان حُسن و جمالی دیگر است

لاجَرَم هردم مرا با تو وصالی دیگر است

اینکه هر ساعت جمالی می‌نماید روی تو

پیشِ اربابِ کمالات، این کمالی دیگر است

بر بَیاضِ روی دلبر از بَیاضِ دلبری

از سواد و خطّ و خالت، خطّ و خالی دیگر است

با وجود آنکه حُسنِ او بُرون است از جهان

در دماغِ هر کسی از دو خیالی دیگر است

گرچه عالم سر به سر نقش و مثال روی اوست

لیک او را هر زمان در دل مثالی دیگر است

سوی او هرگز به پّرِ بال خود نتوان پرید

هم به بال او توان، کان پرّ و بالی دیگر است

هیچکس هرگز ز حالی نیست خالی در جهان

لیک این حالی که ما را هست حالی دیگر است

گوش و دل نشنوده نتوان شنیدن این قال

زآن که هر سَمْعی سر او از مقالی دیگر است

مغربی را در نظر پیوسته زآن ابروی و روی

هر طرف به روی و هر جانب هلالی دیگر است