گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

اگر نسیم صبا زلف او برافشاند

هزار جان مقید ز بند برهاند

منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک

مرا ببیند و از دور رخ بگرداند

قد خمیده خود را همی کنم سجده

ازان جهت که به ابروی دوست می ماند

اگر مراد تو جان است، کار جان سهل است

چه حاجت است که چشمت به زور بستاند؟

بساز چاره بیچارگان خود امروز

که کار وعده فردا کسی نمی داند

ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد

چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند

کنون که کار من خسته از دوا بگذشت

بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode