گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز حد گذشت غم ما و آن نگار نپرسید

بگو که با که توان گفت غم که یار نپرسد

دلم ازوست فگار و مباد هیچ گزندش

اگر چه هیچ گه او زین دل فگار نپرسد

بگو که دیدن من هر چه طالع آمدی آخر

به مردن آنکه رود طالع و شمار نپرسد

به درد عشق بمیرم، دوای خویش نپرسم

که عاشقم من و عاشق صلاح کار نپرسد

در آشنایی دریای عشق راست کسی دان

که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد

به هر جفا که کنی راضیم، که گشتم اسیرت

شتر مهار به بینی قیاس یار نپرسد

تویی به کشتن ما خوش، ز حال مات چه پرسش

کسی که تیر زند زحمت شکار نپرسد

گرم تو خاک دهی، این ز کوی کیست، نگویم

گدا چو زر دهیش، قیمت و عیار نپرسد

دلش که سوخته شد، خسرو از تو پیش کسی را

سخن ز حسن جوانان گلعذار نپرسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode