گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلم که لاف زدی از کمال دانایی

نگر که چون شد از اندیشه تو سودایی

دمی اگر چه که جان من از تو تنها نیست

به جان تو که به جان آمدم ز تنهایی

در انتظار نسیمی ز تو به راه صبا

گذشت عمر گرامی به باد پیمایی

اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان

بیا که از همه عالم مرا تو می نایی

چو وصل نیست مرا، قرب تو همینم بس

که استان خود از خون من بیالایی

چو گل فشانی بر دوستان خود کم از آنک

مرا طفیل همه سنگسار فرمایی

دلم که رفت، نیاورد یاد هم چیزی

از آن مسافر آواره گرد هر جایی

درید جامه عمر و نماند آن مقدار

که زیر پا بکشم دامن شکیبایی

به بند باز نیامد چو خسرو از خوبان

رهاش کن که بمیرد کنون به رسوایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode