گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش

سایه گرفته مه را زان طره سیاهش

از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده

بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش

او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم

تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش

دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را

گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش

بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبی

آنکه به گرد عارض صف می کشد سپاهش

من چشم می نیارم کز وی نگاه دارم

یارب مگر تو داری از چشم من نگاهش!

کرد آن گنه که خسرو بخشیده خواست بوسی

بخشید نیست، جانا، گر هست این گناهش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode