گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عاشق شدم و محرم این کار ندارم

فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم

آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم

وان بخت که پرسش کندم یار ندارم

بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش

آن صبر که هر بار بد این بار ندارم

یک سینه پر از قصه هجر است، ولیکن

از تنگدلی طاقت گفتار ندارم

چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند

گویند مرا گریه نگهدار، ندارم

این کوری چشمم غم نادیدن یارست

ورنه غم این چشم گهر بار ندارم

گویند که بیدار مدار این شب غم را

اندازه من نیست که بیدار ندارم

دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک

لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم

جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم

او داند و سودای تو، من کار ندارم

خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم

مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم

دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن

پروانه آن لعل شکربار ندارم

مرگم ز تو دور افگند، اندیشه ام اینست

اندیشه از این جان گرفتار ندارم

خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز

چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode