گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رفت دل، نیست روشنم حالش

برو، ای جان، تو هم به دنبالش

من بدینسان که حال خود بینم

نبرم جان ز چشم اقبالش

چه خبر شهسوار رعنا را؟

که صف مور گشت پامالش

هر گه از شمع سوخت پروانه

کاتش دل فتاد در بالش

دل شناسد که چیست حالت عشق

نیست عقل حکیم دلالش

هر که بر حال عاشقان خندد

گریه واجب بود بر حالش

من مسکین نه مرد درد توام

کوه البرز و پشه حمالش

در چه آن دم فتاد دل کامد

سوره یوسف از رخت فالش

چه درازست بین غم خسرو

که رود بی تو هر شبی سالش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode