گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تو گر خویشتن را بخواهی نمود

کسی سرو و گل را نخواهد ستود

خطت کز لبانت برآورد سر

برآورد از جان عشاق دود

به خون کسان آستین بر زدی

ندانم کرا دست خواهی نمود

به بازی مزن غمزه بر جان من

که کس تیغ بر دوستان نازمود

ز هجرم چه پرسی که یارب مباد

ز صبرم چه گویم که هرگز نبود

وزین آشناییم دستی مگیر

که سیلاب چشمم ز جا در ربود

ز غم ناتوانم، شفایی ببخش

ازان پس که من مرده باشم، چه سود؟

تو با آنکه گفت کسی نشنوی

ولی گفت خسرو بیاید شنود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode