گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سروی چو تو در خلخ و نوشاد نباشد

این نازکی اندر گل و شمشاد نباشد

چون تو خوشی، ای دوست، به ویرانی دلها

آبادتر آن سینه که آباد نباشد

غمها خورم و ناله به گوشت نرسانم

کاسوده دلان را سر فریاد نباشد

گفتی که سرت خاک کنم بر سر این کو

ای خاک بر آن سر که بدین شاد نباشد

آن روز مبادا که کنم از تو فراموش

هر چند که روزیت ز من یاد نباشد

معذور همی دارمت، از جور کنی، زانک

در مذهب خوبان روش داد نباشد

مگریز ز درماندگی جان اسیران

کانجا که تو باشی، دلی آباد نباشد

طعنه مزن، ای زاهد، اگر توبه شکستم

صد توبه کند عاشق و بنیاد نباشد

جان بر تو فرستم که ازان سوی که دل رفت

در بردن اگر کاهلی از باد نباشد

هر چند که خسرو به سخن می نبرد دل

چون نرگس جادوی تو استاد نباشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode