گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر که چو تو به نیکویی آفت عقل و جان بود

خون هزار بی گنه ریزد و جای آن بود

ماند زبان و دل بشد از غم تو مرا و خود

عاشق خسته تا بود بیدل و بی زبان بود

تو به کمین آنکه من کشته شوم به کوی تو

من به دعای آنکه تا عمر تو جاودان بود

تو به عتاب حاضری، چون به منت نظر فتد

من به قصاص راضیم، گر ز توام امان بود

من ز عتاب چشم تو بد نکنم که در جهان

تندی و خشم و بدخویی عادت نیکوان بود

در سر و کار عاشقی، هر که نباخت خان و مان

عاشق دوست نیست او، عاشق خان و مان بود

دولت اگر نمی کند سوی من گدا گذر

تو گذری کن این طرف دولت من همان بود

چون تو به باغ بگذری گل نرسد به بوی تو

لیک رسد به قامتت، سرو اگر روان بود

زلف گذشت بر لبت تیره شدی به روی من

بوسه کسی اگر زند، سوی منت گمان بود

خسرو خسته را چو جان در سر و کار عشق شد

بوسه مضایقه مکن، تاش به جای جان بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode