گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای ترک کمان ابرو، من کشته ابرویت

ملک همه چین و هند، ندهم به یکی مویت

وقتی به طفیل گوی بنواز سرم آخر

تا چند به هر زخمی حسرت خورم از کویت

گفتی که بدین سودا غمناک چه می گردی

آواره دلی دارم در حلقه گیسویت

مسجد چه روم چندین، آخر چه نمازست این

رویم به سوی قبله دل جانب ابرویت

شبها همه کس خفته جز من که به بیداری

افسانه دل گویم در پیش سگ کویت

گه نام گلی گویم، گه نام گلستانی

زینگونه در اندازم هر جا سخن از رویت

بوی گل ازین پیشم در باغ نمودی ره

بادی نوزید از تو گمره شدم از بویت

جان در طلبت همره تا باز رهد زین غم

فریاد که بادی هم ناید گهی از سویت

پیش تو بگو کای بت سوزند چو هندویم

بر آینه ریز آنگه خاکستر هندویت

سر در خم چوگانت راضی ست بدین خسرو

آن بخت کرا کارد سر در خم بازویت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode