گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال خجندی

از حال دل به دوست نه امکان گفتن است

بر شمع سوز سینه پروانه روشن است

از من بگو به مدعی ای یار آشنای

من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است

آن را که دل سوی جم می کشد چو جام

بر سر نوشته اند که خونش به گردن است

جان نگذرد ز کوی نو کان عندلیب غیب

مرغی است کش خطیره قدسی نشیمن است

عاشق شکسته پاش نه در پیش نست و بس

هر جا رود چو زلف تو مسکین فروتن است

ای دل چو بشنوی سخن وصل از آن دهن

باور مکن که آن سخن نامعین است

نام کمال رفت به پاکیزه دامنی

تا در غمت به خون دل آلوده دامن است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode