چشمش را عقل و مبه و جان زد
این دزد هزار کاروان زد
هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد
خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد
مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد
در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
بیداری پاسبان بی مزد
گنجینه برد به شرکت دزد
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.