مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی
تا بیش به مردم نکند دست درازی
گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن
ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی
چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم
مختار توئی گر بزنی گر ننوازی
تا روی عبادت ننهد پیش تو زاهد
در مذهب رندان سخنش نیست نمازی
ای قند چه داری سرِ دعوی لطافت
ترسم که لبش بینی و از شرم گدازی
خواهی که برآری نفس گرم چو مجمر
شرط است که با سوز دل خویش بسازی
هرچند که آید دُرِ اشک تو خیالی
از دیده مرانش که یتیمی ست نیازی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کافر بچهای سنگدل آوردهٔ غازی
دلهای مسلمانان بربوده به بازی
شد در صفت حیلت بازی دل او سخت
تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی
هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقی است
[...]
ای طبع تو ناساخته با ملت تازی
فردات بسوزند گر امروز نسازی
از بهر رسول قرشی جان بفدی کن
کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی
جوینده او باش اگر طالب حقی
[...]
ای زلف تو چون وعده وصلت به درازی
خوبیت حقیقت بود و وعده مجازی
دلداری و دل را زسر عشوه فریبی
جانانی و جان را همه در وعده گدازی
ابروی بطاق تو دو محراب نماز است
[...]
تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی
در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی
ای باد برو حال دل خسته هجران
بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی
رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت
[...]
ای روی تو را موج عرق آینه سازی
آیینه ز عکس تو پریخانهٔ نازی
در چنگل مژگان تو گردون قویدست
گنجشک ضعیفی ست به سر پنجه بازی
ای گلشن نظاره، ز رخ پرده برانداز
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.