گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خیام

گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای و انگشتری پیروزه در انگشت داشت، تیری بیامد و بر نگینه انگشتری زد و خرد بشکست و از وی بگذشت و بزمین در نشست و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد. هر چند تجسس کردند پدید نیامد. وی ازان غمناک و باندیشه شد که « این چه شاید بود ؟» چون از دانایان و ندیمان خویش بپرسید کس آن تاویل نمی‌دانست و آنک لختی دانست نیارست گفت. پس ازان بس روزگار نیامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode