گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

سخن گوی دهقان فرخ‌نژاد

چنین از پری‌دخت مه کرد یاد

که چون از گو شیردل دور ماند

چو باد از پیَش اسب گلگون براند

تهی مغزی و سرکش و تندخوی

ازینها پشیمانی آرد به روی

بدل سنگ برزد به سنگین دلی

در آن کار حیران شد از مشکلی

خروشش دم صبحگاهی ببست

نفیرش دم مرغ و ماهی ببست

دل تنگ را آب کرد از سرشک

جهان غرق خوناب کرد از سرشک

بسی دست بر دل زد از دست دل

کش از خون دل پا فروشد به گل

چو مهجور ماند از وفادار خویش

خجل شد ز گفتار و کردار خویش

چو مه مهد بر ابر که کوب بست

چو خورشید بر کوه? زین نشست

به آئین ترکان پرخاشخر

روان گشت با تیغ و تیر و سپر

همه ملک هستی ز ره برگرفت

پی اسب که‌کوب شه برگرفت

بری شد ز دل تا به دلبر رسید

برون شد ز خود تا به او در رسید

ز نرگس شده بر سمن سیل‌ریز

ز خون جگر نرگسش سیل‌خیز

فروشسته از اشک یاقوت خام

ز زلف شب تیره کرده ظلام

دلش رفته و از پی دل شده

ز دست دلش پای در گل شده

ره دور از راه افتاده دور

زده شاهرخ از شه افتاده دور

دمیده شب تیره زین سبز باغ

برافروخته زنگی شب چراغ

فلک را ز اکلیل برجبه تاج

زده ماه را مهر بر تخت عاج

ز مهتاب روشن شده کار شب

ز انجم شده گرم بازار شب

خوش‌آوای گردون هم‌آوای مرغ

زده چنگ در ناله نای مرغ

تبیره‌زن نوبتی شام را

به نوبت زده نوبت بام را

پری‌دخت چون اسب سرکش براند

فلک در تکاپوی او بازماند

به هر منزلی کو علم برکشید

ز چشمش بسی چشمها شد پدید

به هر چشمه ساری که مهرخ نشست

از آن چشمه در دم شقایق برست

به هر موضعی کو برآورد دم

زمین از سرشکش برآورد نم

قضا را جنیبت بدان بیشه راند

که مر سام را پای در گل بماند

نظر کرد که پیکر سام دید

که بر طرف نخجیرگه می‌چرید

بدانست کان مرغ بی‌بال و پر

در آن آشیان ساختست آبخور

فَرَس پیشتر راند و بشناختش

بر مردم دیده جا ساختش

رخش دید گلگون ز خوناب چشم

لب چشمه پر گوهر از آب چشم

ز خون جگر تر شده دامنش

گیا بردمیده ز پیراهنش

در آن چشمه کو رخ به خون شسته بود

ز خون دلش ارغوان رسته بود

به سوفار آهی که برمی‌کشید

تتقهای چرخی به هم می‌درید

به هر نوبتی کو همی زد خروش

سپهر سرافکنده می‌شد ز هوش

به سوز نفس کز جگر می ‌گشاد

مه از بام نه پایه درمی‌فتاد

بدان گونه آتش ز دل برفروخت

که بر وی پری‌دخت را دل بسوخت

بیامد که در پایش افتد چو موی

به چوگان زلفش درآید چو گوی

خرد برزدش نعره کای بیخرد

خردمندت از مردی این نشمرد

گرش زانکه می‌آزمائی رواست

که در زور مردانگی تا کجاست

وگر زانکه زین‌سان طلبگار تست

پریوار مهرش هوادار تست

کند سوی آهوی مستت گذر

و یا همچو آهو رباید ز بر

به خورشید اگر دست بردی چه سود

بَرو دستبردی بباید نمود

برانگیخت که کوب سرکش ز جای

بزد بانگ بر سام فرخنده‌رای

که اینجا چه جوئی و کام تو چیست

نژاد از که داری و نام تو چیست

بگفتا که گم کرده‌ام نام خویش

همی خواهم از دادگر کام خویش

بگفتا اگر عاشقی جان بده

وگرنه برو ترک جانان بده

بگفتا که گر جان دهم در خور است

که جانم پری‌دخت مه‌پیکر است

بگفتا که ای نام بد کرده مرد

حدیثی که گوئی ازو برمگرد

چو جانت پری‌دخت گلگون بود

تنت زنده از جان جدا چون بود

بگفتا جدائی ز ناکامی است

نکونامی عشق بدنامی است

بگفتا که دل برکن از مهر او

برون کن ز دل طلعت چهر او

بگفتا که دل کو سخن در دل است

چو شد دل مرا کار از آن مشکل است

بگفتا چرا دل بدادی ز دست

فتادی ز دستان چو ماهی به شست

بگفتا به شوخی ز دستم ربود

کنون چون دل از دست دادم چه سود

بگفتا مده دل به تیمار و درد

که انده برآرد ز غمخوار گرد

بگفتا چه گوئی ز احوال دل

که از دل بماندست پایم به گل

بگفتا تو اینجا درنگ آوری

که بر خانه شاه ننگ آوری

بگفتا رها کرده‌ام نام و ننگ

بود کان پری را درآرم به چنگ

بگفتا صبوری ز سیمین‌برش

گرفتی کنار از میان لاغرش

بگفتا ز دلبر گرفتم کنار

کند خون به چشمم سر اندر کنار

بگفتا که در صورت جان ببین

ز زلف و رخش کفر و ایمان ببین

بگفتا که تا زنده‌ام جانم اوست

دل و دیده و کفر و ایمانم اوست

بگفتا که آرام دارد دلت

نه دل با دل‌آرام دارد دلت

بگفت اوست جان را دل‌آرام دل

که قوت روانست و آرام دل

بگفتا گرش باز بینی دگر

ز باغ رخش لاله چینی دگر

بگفتا که دارم به دل این هوس

ولی وصل عنقا نیابد مگس

بگفتا چرا بی‌رخش زنده‌ای

از آن همچو زلفش پراکنده‌ای

بگفتا دریغ است از آن لب سخن

چو نامش برآید مبر نام من

بگفتا هم‌اکنونت از گرد راه

بگیرم برم تا به نزدیک شاه

منم آنکه چون تیغ کین برکشم

سر چرخ گردون به چنبر کشم

بگرید ز نوک سنان من ابر

بدرد جگرگاه درنده ببر

من آن شیرگیر پلنگ‌افکنم

که چنگال در شیر گردون زنم

مرا پیل خوانند جنگ‌آوران

همه سرفرازان و کنداوران

گرایدون که گرشسب جنگ‌آوری

همین دم ز دستم کجا جان بری