گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو بشنید این گفته شداد عاد

به پاسخ بدو گفت کای بدنژاد

که باشد منوچهر در ایران زمین

که خوانم به شاهی بدو آفرین

به درگاه من او یکی بنده است

بر بندگانم سرافکنده است

شنیدی که یزدان کند چاکری

بر بنده خود کند کهتری

تو چندی چه نازی بدین دست و زور

که سازم سیه پیش چشم تو هور

به میدان سرو و تن تباهت کنم

همین دم به سنگ سیاهت کنم

بگفت و برآورد گرز گران

یکی حمله آورد از یک کران

بزد بر سر سام فرخنده گرز

چو پشه که آمد ابر کوه برز

سپهبد عمود نریمان کشید

بدو گفت کای دیو شوم پلید

بگیر از کفم گرز در کارزار

اگر زنده مانی به مروا مدار

سپر بر سر آورد شداد عاد

سپهبد چو آتش بدو رو نهاد

فرو کوفت بر ترکش آنگه عمود

که آواز او شد به چرخ کبود

ز نیرو کمرگاه پیلش شکست

بیفتاد شداد بر خاک پست

سپاهش هجوم آوریدند پاک

به گردون گردنده بر رفت خاک

سپهبد بغرید و زو شد دژم

درفشش به شمشیر کین زد قلم

فرود آمد از پشت ابر سیاه

عنان بر کمر زد بشد رزمخواه

بیازید بر سوی شداد چنگ

چو بر غرم تازد به کینه پلنگ

ربودش ز جادو زدش بر زمین

ببستش دو بازو دلیر گزین

سپردش به شاپور خم کمند

ببردش به لشکر دلی پر گزند

چو تسلیم جنی بدان‌گونه دید

سوی شاه طنجه یکی بنگرید

که در دشت ازین گونه پیکار شد

که شداد عادی گرفتار شد

کنون رفت باید سوی لشکرش

به هم بر زدن سر به سر کشورش

رسیدند دیوان تسلیم شاه

همی تیره کردند خورشید و ماه

بسی سنگ بارید از آسمان

ندادند شدادیان را زمان

همه سنگ مانند البرز کوه

ز یک سنگ یک لشکر آمد ستوه

از آن سنگشان اندر آن کارزار

بشد کشته دشمن دو ره صدهزار

بگفت و بجنبید از جا سپاه

غریوان رسیدند در رزمگاه

یکی جنگ برخاست چون رستخیز

جهان پر شد از گرز و شمشیر و تیز

زمانه دگر دست از خود بشست

نماند هیچ سر بر تن کس درست

ز هر سو روان گشت سیلاب خون

بسی سروران را سر آمد نگون

همه دشت از کشته چون پشته شد

ز خون یکسره دشت آغشته شد

به خون سرخ گشته همه بوق و کوس

رخ بددلان گشته چون سندروس

کسی را نبد بر کسی هیچ مهر

پر از کینه می‌گشت چرخ و سپهر

ز خون دشت بگرفت سیل فنا

بگشتی به خون گر بدی آسیا

سه روز و سه شب رزم بد در سپاه

جهان گشت یکسر ز کشته سیاه

شکست اندر آمد ابر عادیان

همه کشته گشتند شدادیان

سراپرده و تخت تاراج شد

نگین و همه گنج با تاج شد

گرفتار گردید پنجه هزار

همه مردم مغرب و شهریار

به روز چهارم کشیدند جنگ

برآسوده لشکر ز پیکار و جنگ

سپهبد نشست از بر گاه شاه

دلیران طنجه به سر بر کلاه

ببخشید آن بندیان را همه

ببردند از مرگ جان را رمه

بفرمود شداد را آورند

تنش را به چنگال کین بردرند

ابا بند و زنجیر شداد عاد

بیامد بر سام نیرم نژاد

نشست از بر خاک بیداد مرد

تنش گشته لرزان و رخساره زرد

سپهبد بدو گفت کای مرد شوم

ز شومیت ویران همه مرز و بوم

بگفتم که از چنگ من گاه جنگ

رهائی نیابی کنی کار تنگ

نگفتم که یزدان دادرآورست

به هرجای مر بنده را یاورست

همه جان ستاند همه جان دهد

به هر درد پیوسته درمان دهد

ز فرمان او سر بپیچیده‌ای

هر آن چیزت آمد پسندیده‌ای

کجا رفت آن تخت و اورنگ تو

که کوتاه گردید این جنگ تو

شدیدت کجا رفت و چندین سپاه

دلیران جنگی ابر سر کلاه

که اکنون به خم کمند اندری

سر و دست و گردن به بند اندری

تو را بند از بند سازم جدا

که دیگر نگوئی که هستم خدا

به پاسخ بدو گفت شداد عاد

که ای سام بدگوهر دیوزاد

نیاری که یک موی سازی کمم

همان بر سر گفت خود محکمم

چه شد گر مرا دست آمد به بند

منم داور آسمان بلند

همانا که گفتم نگویم که نه

بر آن ره که رفتم نگویم که نه

برآشفت ازو پهلوان دلیر

بفرمود آنگه به شاپور شیر

که ایدر یکی دار بر پای کن

چنان کت بگویم مگردان سخن

بفرما به لشکر به تیر و کمان

بیایند بر کشتن بدگمان

ببارند بر جان شداد تیر

بگیرند او را ابر باد تیر

چو بشنید شاپور آمد به در

کمر بسته بر کینه بدگهر