گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

بگفت این و یک حمله آورد دیو

سوی جاودان نعره بر زد غریو

که ای نره دیوان با خشم و تاب

درآئید ای مالکان عذاب

بدان تا بگیرم من این بدنشان

رسیدند هر سوی اهریمنان

هجوم آوریدند در پای کوه

رسیدند هر سوی اهریمنا

همه دیو آتش خور رزمساز

همه آتش‌انداز با سوز و ساز

چو سام آن چنان دید پیکار جنگ

بجوئید از خشم جنگی پلنگ

نشست از بر چرمه سخت سم

که از گرد سمش فلک گشت گم

برآورد آن آتش آبدار

یکی آتش انداخت در کارزار

به قلواد و شاپور فرزانه مرد

یکی نعره زد شیر اندر نبرد

کزین بد تنان دشت سازید پاک

برآرید ازین تیره دیوان هلاک

مترسید از رزم دیو عذاب

که سازم من این کوه آذرخراب

یکی را نمایم ازین کوه سنگ

به فرمان یزدان با فر و هنگ

کشم آتش دوزخ از خونشان

که از من بماند در عالم نشان

به یزدان پناهید در رزمگاه

که او می‌دهد بنده را دستگاه

به حمله درآمد یل پهلوان

همی نام برگفت روشن روان

به سوی سمندر درآمد دلیر

به چنگال شمشیر چون نره شیر

سمندر بدو هم یکی حمله کرد

کزان دره برخاست از چرخ گرد

عمودی درانداخت بر سام یل

بتندید و بگشاد بر وی بغل

سپر بر سر آورد سام سوار

سپرده دل و جان به پروردگار

سمندر فرو کوفت گرز گران

که دوزخ شد از بیم گرزش نوان

که آواش پیچید بر برز کوه

همه کوه از آواز او شد ستوه

سر پهلوان را نشد زو خبر

به فرمان دادار فیروزگر

سمندر دگر کوفت گرز گران

به ماننده پتک آهنگران

سه گرز پیاپی بزد نره دیو

که از کوه و هامون برآمد غریو

بدو گفت جنگی سپهدار سام

که ای دیو تیره دل تیره کام

عمود مرا هم یکی نوش کن

همه رزم خود را فراموش کن

بخندید بر سام دیو پلید

که گرز تو مویم نیارد خلید

به من داد شداد کوپال جنگ

نتابد به چنگال من خاره سنگ

چو من ابروان را درآرم به تاب

تنت را دراندازم اندر عذاب

سپهبد چو بشنید برکرد اسب

بیامد برش همچو آذرگشسب

عمود نریمان برآورد شیر

فرو کوفت بر ترک دیو دلیر

که مغز سر و کتف و یال و برش

همه نرم گردید با پیکرش

چو دیدند دیوان مر آن یال و برز

چنان فره و رزم و آن دست و گرز

شگفتی بماندند از آن کامیاب

کز آن گونه کشته است دیو عذاب

ز سوی دگر گرد شاپور شیر

سر دیو دیگر درآورد زیر

به هر سو خروشید چون پیل مست

نموده به دیوان همان ضرب دست

همان گرد قلواد زرین کلاه

به شمشیر می‌کشت در رزمگاه

بکشتند چندان ز دیوان عاد

که از دره خون رو به دریا نهاد

گروه دگر دیو اندر دره

در آتش فکندند خود یکسره

شده نره دیوان دل گمرهان

بسان سمندر در آتش نهان

دو روز و دو شب پهلو نامدار

همی کشت دیو اندر آن کوهسار

سوم روز بر شد فراز دره

جهان پر ز آتش شده یکسره

همی شعله بر چرخ خور می‌کشید

ابر خرمن ماه سر می‌کشید