گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

سرایده زین سان سخن باز راند

که چون سام یل اندر آن سیل ماند

پریزاده از وی رخ اندر نهفت

دل سام با در و غم بود جفت

دو روز و دو شب جادوی تیره کیش

نهان ساخت از پهلوان روی خویش

سیم روز آمد پدید از نهان

دگر کام جست از یل مهربان

چو دیدش جهانجوی پرخاشخر

بدو گفت کای زشت بی رای و فر

چه بد کرده‌ام من به تو بازگو

کزین پس مرا بد بیاری به رو

ز سرما شب تیره‌ام نیست خواب

شوم روز از تاب گرما کباب

بدین سان جفا کس به عالم ندید

که از تو فسونگر به جانم رسید

بدو گفت جادو که ای نامدار

گهی شادمان گردی از روزگار

که با من همی سربرآری به مهر

بتابی ز مهر پری‌دخت چهر

وز آن پس پرستش کنی پیش شیر

درآری سر بخت بد را به زیر

دگر ره جهانجوی والانسب

ز کینه به دشنام بگشاد لب

پری خشمگین شد از آن گردزاد

ربودش ز جا در زمان همچو باد

ببردش به روی هوا بیدرنگ

نمدش بسی رنگ و نیرنگ رنگ

به ناگه به پشتیش آرام داد

نگه کرد ناگه گو پاکزاد

یکی تخت بد بر فراز درخت

فرود آمد آن پهلو نیک‌بخت

درخت گشن بود بی‌برگ و بار

سرش رفته تا سوی نیلی حصار

ز هر سوی سری همچو شاخ درخت

ندیده کسی همچو آن تیره‌بخت

هزار و دو صد شاخ بر وی دراز

همه شاخ و برگش چو شکل گراز

یکی دیو بد اندرون تخت زر

که بودی ورا یک تن و چارسر

ز پیش و پس وز یمین و یسار

برافراخته سر به نیلی حصار

دهان همچو دوزخ پر از تیره دود

زمان تا زمان جادوئی می‌نمود

ز هر یک چنان آتش افروختی

که از دود تفش جهان سوختی

چو آتش زمانی شدی برفراز

فرو ریختی عقرب و مور و مار

نه ماتم به اید کسی بد نه سور

بد از هول آن عقرب و مار و مور

بلرزید آن پهلو نامدار

بنالید بر داور کردگار

دگرباره ابری برآمد بلند

خروشنده شد همچو دیو نژند

صدائی برآمد از آن ابرسخت

که کنده شد از بیخ شاخ درخت

فرو ریخت آن تخت دیو دژم

جهان شد سراسر پر از دود و دم

جهان پهلوان شد ز جان ناامید

به چشمش سیه گشت روز سپید

بدو گفت آنجا ددی تیره‌کیش

که لختی نظر کن به هر سوی خویش

یکی سام در پیش و پس بنگرید

زمین سر به سر کان الماس دید

دمادم چنان بردمیدی ز جا

که گفتی فلک را درآرد ز پا

زمین گفتی آذر فروزد همی

که آن شیر دل را بسوزد همی

دگرباره جادو زبان برگشاد

سخنهای پیشینه را کرد یاد

نپذرفت گفتار او هیچ سام

به خود گفت افسونگر تیره‌کام

که باید روان شد سوی لشکرش

رساندن سوارافکنان از برش

بدان تا مر او را به اندرز و پند

به من رام سازند بی رنج و بند

همانگه از آنجا بزد بال و پر

به گردنده گردون برآورد سر

سوی لشکر سام یل شد روان

که زی او رساند دلاور سران