گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

تمرتاش خواندی ورا به‌روند

چو راندی به نخجیر اسب سمند

بجستی به مانند تندر ز جای

نماندی کزو بگذرد باد پای

چو شد شه ز اندیشه‌ها دل نژند

درآمد ز در ناگهان به‌روند

شهنشاه را دید رخساره زرد

ز گشت سپهری دلش پر ز درد

دعا کرد و بوسید روی زمین

وز آن پس بگفت ای شه پاکدین

چرا چهره‌ات زین نشان زرد شد

دل نازکت درد پر درد شد

تمرتاش بر وی نظر کرد و گفت

که راز عیان را نشاید نهفت

رسیدیم تند از دیار ختا

براندیم در رزمگه بادپا

پری دخت چون اندر آمد به کین

به ناگه ببستش شهنشاه چین

چو رفتم به ناگه به نزدیک سام

پری‌دخت را او نبرد هیچ نام

ولیکن بسی بود اندوهناک

دل من ز اندوه او بود چاک

پراکنده گردید چون انجمن

بیفزود بر سام یل مهر من

نهانی شدم سوی خرگاه او

شنیدم همی بانگ جانکاه او

ز بهر پریوش رخش بد دژم

شدی دم به دم نرگسش پر زنم

زمه‌روئی خویش گفتی سرود

رسانیدی از مهوش خود درود

دلم را چو آتش درآمد ز جا

سبک بازگشتم ز پرده سرا

از آن گشت رخساره‌ام زرد زرد

که دیدم دل و جان او پر ز درد

چه سازم کنون من ز آزرم اوی

مگر رخ نهان دارم از شرم اوی

چنین داد پاسخ بدو به‌روند

که از غم مکن جان خود را نژند

هم‌اکنون چو صرصر شتابم به راه

یکی سر درآرم به خرگاه شاه

ببینم اگر چهره ماهرو

سبک در ربایمش از پیش او

وگر لاله رخ را نبینم به جا

ببندم شهنشاه را دست و پا

رسانم نهانش به نزدیک تو

که روشن شود جان تاریک تو

بری شاه را چون به نزدیک سام

همانا شود سام را بخت رام

تمرتاش گفتی که ای به‌روند

سر شاه را گر کشی زیر بند

تو رادر جهان سرفرازی دهم

ز زر و گهر بی‌نیازی دهم

چو بشنید گفتار او چاره‌ساز

برون شد ز نزد شه سرفراز

تن خود بیاراست چون شبروان

به لشکرگه شاه چین شد روان

به هر خرگهی جست و هر سو شتافت

نشانی ز راز پریوش نیافت

دژم گشت و درشد به خرگاه شاه

ندیدش کس از پاسداران به راه

به پرده سرا در یکی بنگرید

بدان جا پریروی را هم ندید

همانا ز غم بادل خویش گفت

که فغفور مانا مر او را نهفت

پدیدار نامد چو آن نوش خند

سزد گر کنون شه درآرم به بند

بگفت و برآمد همانگه به تخت

به خواب اندرون بد شه شوربخت

به داروی بیهوشیش بست دست

به پرده درآورد بر دوش بست

نهانی گذر کرد از پاسبان

سوی لشکر سام گو شد روان

دم صبح مانند باد صبا

بیامد بر شهریار ختا

دعا کرد زد پرده را بر زمین

که بستم شها دست فغفور چین

بجستم نشان پریوش بسی

چو عنقا ندانست جایش کسی

تمرتاش از کار او شاد شد

ز اندیشه‌ها جانش آزاد شد

بدادش بسی گوهر و سیم و زر

از آن پس بمالید بر خاک سر

همی گفت کای داور دادرس

جز از تو کسی نیست فریادرس

ز آزرم سامم جدا ساختی

سرم را به گرون برافراختی

مبین هیچ در بت‌پرستی من

نگه کن بدین ضعف و سستی من

که کیش بت از کف رها کرده‌ام

درفش پرستش به پا کرده‌ام

چو از آفرین گشت پرداخته

بر شاه شد تیغ کین آخته

به کامش درافکند داروی هوش

همانگه شه چین درآمد به هوش

تمرتاش را دید با تیغ تیز

به جانش درافتاد از آن رستخیز

همانگه زبان را به نرمی گشاد

سخنها فراوان بدو کرد یاد

که بر سام روی جهان تیره ساز

به دامادی من سرت برفراز

تمرتاش گفتش که چونین مگوی

که نبود به گفتار تو رنگ و بوی

ز بت روی برتاب و شو یار سام

وگرنه هم‌اکنون شوی تیره کام

کنون بازگو تا پریوش کجاست

که سام از غمش با سرود و نواست

بگفتا کزو من ندارم نشان

که آمد به نزد تو با سرکشان